رمان بامداد خمار قسمت هفتم؛ روایت زنی که میان عشق و طبقه اجتماعی گیر کرد / اثری از فتانه حاجسیدجوادی
سوفیانیوز: بامداد خمار یکی از پرفروشترین رمانهای معاصر ایران است و به همین دلیل از ادبیات عامهپسند میباشد. با شروع پخش سریال بامدا خمار قصد داریم روزانه به مطالعه این رمان محبوب بپردازیم در ادامه با ما همراه باشید.
درباره کتاب بامداد خمار
بامداد خمار رمانی نوشتهٔ فتانه حاجسیدجوادی است که در سال 1374 منتشر شد و داستان سوزناک عشق نافرجام دختری از اعیان دورهٔ قدیم تهران به جوانی نجار از طبقهٔ پایین جامعه را روایت میکند. این کتاب یکی از پرفروشترین رمانهای معاصر ایران است و آن را نمونهای از ادبیات عامهپسند دانستهاند.
بامداد خمار در ده سال نخست انتشار، 300 هزار نسخه فروش داشت و برخی از نوبتهای چاپ آن با شمارگان 10 تا 18 هزار نسخه درخور توجه است. این رمان با بحثهای داغ و نقدهای بسیار روبهرو شد. موافقان، آن را برای مقولهٔ روابط میان زنان و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی برای جوانان بیتجربه دانستند. مخالفان، آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند.
ترجمهٔ آلمانی بامداد خمار توسط سوزان باغستانی در آلمان با میانگین 10 هزار نسخه بارها به چاپ رسیدهاست. همچنین ترجمهٔ انگلیسی این رمان با عنوان The Morning After (صبح بعد) در سال 1401 توسط شرکت فیروز مدیا منتشر شده است.
خلاصه داستان رمان بامداد خمار
سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگهای نخست داستان آغاز میشود و همه کتاب را دربرمیگیرد. با آنکه ماجرا در روزهای نخست زمامداری رضاشاه روی میدهد، جز یکی دو مورد، همچون کشف حجاب، به دیگر جنبههای سیاسی و اجتماعی زمانه هیچ اشارهای نمیشود. محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی عاشق یک شاگرد نجار میشود. خواستگارهایش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به ازدواج او رضایت میدهد. اما خانواده او را اخراج میکند، بهطوریکه نه او اجازه دارد به خانوادهاش سری بزند و نه در هفت سال زندگی محبوبه با رحیم، کسی از خانواده به او سری میزند.
از زبان محبوبه:
پدر محبوبه برایش خانهای کوچک میخرد و دکانی نیز برای نجاری رحیم و او را به حال خود رها میکند تا دخترک پانزده ساله با عشق خود، در خانوادهای که نمیشناسد، تنها زندگی بگذراند و از خودسری خود پند بگیرد. تنها دایهٔ دختر اجازه دارد که ماهی یکبار سری به محبوبه بزند و مبلغی خرجی از سوی پدر به محبوبه برساند که همه خرج شراب خواری و زن بارگی رحیم میشود. رحیم تهیدست بیفرهنگ نهتنها قدر این دختر بافرهنگ اشرافی را نمیداند، بلکه او را تحقیر میکند و حتی کتک میزند. مادر رحیم، اهریمنی است که زندگی زناشویی آنان را به جهنمی راستین بدل میکند و از همان آغاز در خانهٔ آنان ماندگار میشود و از آنجا که کارش بنداندازی بودهاست، زبان طعنه و زخم زبان و دهان بیچاک او، تعجبی برای محبوبه باقی نمیگذارد، چراکه محبوبه این شغل را بهشدت تحقیر میکند و خیلی راحت بیفرهنگیها، دوبههمزدنها، آتش سوزاندنهای مادرشوهر را ناشی از شغل پست و خاستگاه خانوادگیاش میبیند. رحیم، قدر دختر بصیرالملک را در خانهاش نمیداند و او را تا پستترین درجه نزول میدهد. دختری که در زندگیاش دست به سیاه و سفید نزده، باید ظرف بشوید و کار خانه کند.
محبوبه پسری به دنیا میآورد، و نیز فرزند دومش را سقط میکند و برای همیشه عقیم میشود. اما پسر پنج سالهاش در حوض خانهٔ همسایه بر اثر سهلانگاری مادر شوهرش غرق میشود. رحیم نه تنها هیچ علاقهای به بانوی ثروتمند و بافرهنگی که خانوادهاش را بخاطر زندگی با او زیر پا گذاشته نشان نمیدهد، بلکه میخواهد خانه و مغازهای را که پدر محبوبه، به نام دخترش کرده، تصاحب کند. محبوبه پس از هفت سال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار میکند و دوباره به پدرش پناه میبرد. از عشق به جز نفرت چیزی برجای نماندهاست. طلاق میگیرد و با پسرعمویش منصور که سالها پیش خواستگار او بود و حال همسر و فرزندانی دارد، ازدواج میکند و همسر سوم او میشود. پس از ازدواج اندک اندک عاشق منصور میشود. هرچه معالجه میکند، باردار نمیشود و نتیجهٔ خودسریها و هوسهایش را، حال در بی فرزندی و همسر سوم بودن مردی میبیند که مرد رویاهایش است و میانگارد که خود کرده را تدبیری نیست و نتیجهٔ حرف ناشنوی از والدین چیزی جز سیاه بختی نخواهد بود.
رمان بامداد خمار _ قسمت 7
خندیدم:
- وای، آن قدر گرسنه هستم که نگو.
- می دانم. سماور روشن است. ناشتایی آماده است.
- وای، من می خواستم بلند شوم ....
- نمی خواهد شما بلند شوید، خانم ناز نازی. من سماور را روشن کرده ام. نان تازه برایت خریده ام. ظرف ها را هم شسته ام.
با شرمندگی گفتم:
- ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!
- خدا نکند.
دو ساعت به ظهر بود که برای خوردن ناشتایی از آن اتاق کوچک بیرون آمدیم. سماور از جوش افتاده بود. تکه ای از نان سنگک را برداشتم. دو آتشه بود. ولی پنیر مانده بود. بوی نا می داد.
- رحیم، این که بوی نا می دهد.
خندید:
- بده ببینم.
پنیر را بو کرد:
- پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم، کجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نکن.
من هم خندیدم.
- کاش یک کم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
- پنیر پنیر است. چه فرقی می کند؟
تا سه چهار روز سر کار نمی رفت. با این همه رفته بود و دکان تازه را دیده بود.
می گفتم:
- رحیم جان، سر کار نمی روی؟
می گفت:
- بیرونم می کنی؟
- وای، نه به خدا. ولی دکانت چه می شود؟
- اول باید کمی وسیله بخرم. ابزار کار ندارم. ولی انشاالله جور می شود.
دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم:
- بیا، این پنجاه و چهار تومان را بگیر. آقا جانم داده بودند. کارت راه می افتد؟
- راه که می افتد ولی پولت باشد برای خودت. آقا جانت برای تو داده.
گفتم:
- من و تو که نداریم. انشاالله کارت که رو به راه شد، دو برابر پس می دهی.
خندید و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انکار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم:
- اگر قبول نکنی می ریزم توی اجاق.
قیافه ام چنان مصمم بود که گفت:
- من از تو لجبازتر ندیدم دختر.
و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد که از درد و شادی فریاد زدم. انگشتانم را بوسید.
کمی مکث کردم و با تردید گفتم:
- رحیم، فکر نظام نیستی؟
با تعجب پرسید:
- فکر نظام؟
- آره نمی خواهی توی نظام بروی؟ مگر نمی خواستی صاحب منصب بشوی؟
ناگهان به یادش آمد:
- چرا، چرا، البته ....
کمی فکر کرد و اضافه کرد:
- ولی اول باید به این دکان سر و سامان بدهم. خیالم از جانبش آسوده شود. بعد یک نفر را می گیرم که جای من آن جا بایستد .....
با همان نگاه شوخ در چشمانش خندید:
آره، شاگرد می گیرم. یک شاگرد نجار. البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاید! و خودم می روم نظام.
هر دو خندیدیم.
******
راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. کار کردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید کردن را بلد نبودم. از رفتن به در دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن می کرد و بعد، تا من رختخواب ها را جمع کنم، ظرف ها را می شست. من باز هم عارم می آمد. دلم نمی خواست شوهرم ظرف بشوید. دلم می خواست کلفت داشتیم. نوکر داشتیم. ولی مگر می شد. زندگی واقعی چهره نشان می داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذ پراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه های دزدانه و عاشقانه و آه های جگر سوز نبود. این هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ریختن و نان در آوردن. جان کندن و خانه داری کردن. شستن، پختن، و روفتن. با این همه زندگی در کنار او شیرین بود. سهل و ممتنع بود.
وقتی مرا در مطبخ می دید. در آن مطبخ گود افتاده تاریک که در تدارک غذای ظهر بودم، می گفت:
- مثل مرواریدی هستی که توی زغالدانی افتاده است.
یا این که:
- ناهار درست نکن محبوبه جان. حاضری می خوریم. حیف از این دست هایت است. نمی خواهم خراب بشوند.
من تشویق می شدم. از سختی های کارم برایش نمی گفتم. به هیچ وجه اجازه نمی داد ظرف بشویم. هر وقت از سر کار برمی گشت، بعد از خوردن غذا، تمام ظرف ها را می شست. می گفت دستت خراب می شود. قوزت در می آید. با این همه تازه می فهمیدم جارو کردن حیاط، پختن غذا، رفت و روب خانه، یعنی چه؟ هر کار جزئی خانه برای من عذاب و اکراه داشت. از سر و صدای بچه های محل و گفت و گوی پر سر و صدای همسایگان زجر می کشیدم. خانه پدرم چنان بزرگ بود که هرگز هیچ صدایی به درون حیاط و ساختمان های با شکوه آن نفوذ نمی کرد. مثل این خانه به اندازه پوست گردو نبود. چرا این محله این قدر شلوغ و پر هیاهو بود؟ فریاد گوش خراش آب حوضی، صدای لبو فروش، فروشندگان دوره گرد. صدای لباس، کفش، پالتو، کت کهنه می خریم .... صدای جیغ و داد بچه ها. رفت و آمد و گفت و گوی عابرین و گاه صدای سم اسب ها و چرخ درشکه یا گاری ها. من همیشه گوش به زنگ تشخیص این صداها و قیاس آن با محله خودمان بودم.
بدترین مرحله، کشیدن آب حوض و شب هایی بود که نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا کم کم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می کشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:
- اوه ... هوا دارد سرد می شود.
- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه کار می کردید؟
- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله که خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!
بدترین مرحله، کشیدن آب حوض و شب هایی بود که نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا کم کم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می کشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:
- اوه ... هوا دارد سرد می شود.
- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه کار می کردید؟
- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله که خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!
نمی پرسیدم محله شان چه خبر بوده است. نمی خواستم بدانم. خیالم راحت می شدم که رحیم با زرنگی هم حوض را آب انداخته هم آب انبار را. حالا هم سرد و یخ کرده از هوای پاییز پیش من برگشته.
غصه دیگرم حمام بود. این جا حمام سرخانه نداشتیم. باید به حمام بیرون می رفتم. کسی هم نبود که بقچه و اسباب حمام مرا به حمام ببرد. باید مثل دایه جان و دده خانم اسباب حمامم را زیر بغلم می زدم و با خودم می بردم.
وقتی می خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا می گرفتم. بقچه حمام را خیلی کوچک و مختصر می بستم تا بتوانم آن را زیر چادر بگیرم. زود می رفتم و کارگر می خواستم. این جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. کارگرها دیگران را به خاطر گل روی من کنار نمی گذاشتند. باید منتظر نوبت می شدم و یا خودم خودم را می شستم. این جا دیگر کسی تملق مرا نمی گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بین نبود. از ترشی و گوشت کوبیده شب مانده خبری نبود. هر وقت رحیم به حمام می رفت، من خواب بودم و قبل از این که من بیدار شوم بازگشته بود و من خوشحال بودم. چون دلم نمی خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببینم. به یاد حاج علی می افتادم.
مشکل بعدی شستن رخت و لباس بود. اصلا نمی دانستم چه باید بکنم. تمام لباس هایمان کثیف شده و گوشه صندوقخانه اتاق روبه رویی بغل در حیاط تلنبار شده بود.
اولین ماهی که دایه آمد و سی تومان مرا آورد، گفتم:
- دایه جان، بگو رختشویی خودمان بیاید. هر دو هفته یک بار.
با نگرانی گفت:
- نه جانم. او که این همه راه را تا اینجا نمی آید. تا به این جا برسد ظهر است.
فهمیدم که صلاح نمی داند او وضع و زندگی مرا ببیند.
- پس من چکار کنم؟
- خودم یکی را در همین حول و حوش پیدا می کنم. باید به دکاندارها بسپارم.
آن روز دایه جانم لباس های ما را شست و تا قبل از پایان ماه توانست زنی دراز و لاغر و پرکار را پیدا کند. اسمش محترم بود و پانزده روز یک بار می آمد تا لباس های ما را بشوید. رحیم کاری به این کارها نداشت.
عاقبت بعد از سی روز مادر رحیم به دیدن ما آمد. زن با مزه و بذله گویی به نظرم رسید. گر چه اصلا قابل مقایسه با خانم جان خودم یا حتی خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حرکاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من می خواست کمکم کند. گفتم:
- خانم، به خدا کاری ندارم. فقط یک نوک پا می روم برای ظهر خرید می کنم و برمی گردم.
به اصرار پول را از من گرفت و خودش برای خرید رفت. من نفسی به راحت کشیدم. از خرید کردن بیش از هر کاری عار داشتم. برنج و روغن را دایه از خانه پدرم آورده بود. ولی سبزی و گوشت خریدن برایم عذابی بود.
چادرش را به کمر بست و همه چیز را شست و آماده کرد و مرتب گذاشت. من بدم نمی آمد ولی مرتب تعارف می کردم. این هم برای دو سه روزمان. بعدش چه؟ باید دوباره سبد می گرفتم و به کوچه و خیابان می رفتم.
رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور که مادرم رفتار می کرد. همان طور که به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افکند که برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیک در کوچه همراهش بروم. تعارف کرد و چون اصرار کردم، به جان پدرم قسم داد.
- نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.
با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می کرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم کلافه بود. با عصبانیت دست تکان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی که من در آن بودم اشارهمی کرد. حتی یک بار تا نزدیک پلکان آمد و دوباره برگشت.
رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور که مادرم رفتار می کرد. همان طور که به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افکند که برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیک در کوچه همراهش بروم. تعارف کرد و چون اصرار کردم، به جان پدرم قسم داد.
- نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.
با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می کرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم کلافه بود. با عصبانیت دست تکان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی که من در آن بودم اشارهمی کرد. حتی یک بار تا نزدیک پلکان آمد و دوباره برگشت. در نهایت مادر شوهرم انگشت اشاره را با عصبانیت به سوی او تکان داد. انگار تهدیدش می کرد. کم کم صدایشان بلند می شد. فقط شنیدم که رحیم می گفت:
- صدایت را بیاور پایین، می شنود.
دوباره نجواکنان شروع به جدال کردند و بعد ناگهان مادر شوهرم مثل برق چرخید و با عصبانیت به سرعت به طرف دالان و در کوچه رفت. در را گشود و خارج شد و آن را محکم پشت سرش به هم زد. رحیم وسط حیاط انگار خشک شده بود. مدتی ایستاد و به سوی در کوچه خیره ماند. بعد سر را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. آن وقت آهسته آهسته، به سوی تالار، همان تالار کوچک و محقرمانه به راه افتاد و سرافکنده از پله ها بالا آمد.
- چه شده رحیم؟
- هیچ. مگر قرار بود چیزی بشود؟
- نه. ولی مثل این که با مادرت جر و بحث داشتید.
- نه، داشتیم خداحافظی می کردیم.
با خنده گفتم:
- این رسم خداحافظی است؟
- ولم کن محبوبه، تو دیگر دست از سرم بردار.
با عتاب و خطاب صحبت نمی کرد. انگار التماس می کرد. کلافه بود. یک جا بند نمی شد. سکوت کردم. نمی خواستم آزارش بدهم. هر گرفتاری بود یا خود به تنهایی آن را حل می کرد یا عاقبت برای درد دل به سویم پناه می آورد. تا شب حالت طبیعی نداشت.
- شام می خوری؟
- نه، میل ندارم محبوب. تو تنها بخور.
طاقچه جلوی پنجره اتاق فقط نیم متر تا زمین فاصله داشت. رحیم رفت و لب طاقچه پنجره نشست. آرنج ها را به زانو تکیه داده و سر به زیر انداخته بود. چه فکری این طور آزارش می داد؟ مادرش چه گفته بود؟ حتما به من مربوط می شد. آخر رحیم گفت می شنود. حتما منظورش من بودم. لابد من بودم که نباید می شنیدم.
رفتم کنار پایش روی زمین نشستم:
- رحیم جان، اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم .... بگو چه شده؟
- موضوع مهمی نیست، خودم یک کاری می کنم.
- خوب بگو بدانم، من کار بدی کرده ام؟
سر بلند کرد و لبخند محزونی به رویم زد و پرسید:
- مگر می شود تو کار بدی بکنی؟
- پس چی؟ چه شده، چرا نمی گویی؟
- آخر می ترسم ناراحت بشوی. خودم یک فکری برایش می کنم.
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی چه! برای چه فکری می کند؟ چه مسئله ای است که این قدر زجرآور است که شنیدنش مرا نیز ناراحت می کند؟ با بی طاقتی پرسیدم:
- رحیم، من که دیوانه شدم. تو را به خدا بگو چه شد! به خدا ناراحت نمی شوم. این طوری بیشتر زجرکشم می کنی. چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و به کف دست هایش خیره شد. انگار خجالت می کشید چیزی بگوید. عاقبت با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت:
- من چیزی از کسی قرض گرفته ام. یعنی من نگرفته ام، مادرم برایم گرفته. حالا طرف مالش را می خواهد.
دلم کمی آرام گرفت:
- خوب، این که چیزی نیست. مرا ترساندی. مالش را پس بده. حالا مگر مالش چه بوده؟
به کف اتاق خیره شده بود و انگشت دست ها را در یکدیگر فرو برده بود.
- گوشواره یی که سر عقد به تو دادم.
انگار کاسه آب سردی بر سرم فرو ریختند. یخ کردم. وا رفتم. جلوی خودم را گرفتم تا آه از نهادم بر نیاید. مدتی سکوت برقرار شد. آهسته و شرمنده ادامه داد:
- می خواستم پول جمع کنم و پولش را بدهم. ولی مادرم می گوید نمی شود. یارو خود گوشواره را خواسته ... محبوب، من بهترش را برایت می خرم.
از دلم خون می چکید. چنین روزی را به خواب هم نمی دیدم. با این همه دلم به حالش سوخت. انگار غرورش مثل شمع قطره قطره آب می شد و بر زمین می ریخت. دست روی زانویش گذاشتم:
- رحیم جان، من تو را می خواهم نه گوشواره را. چرا زودتر نگفتی. همین الان می آورم.
بلند شدم و به اتاقی که اتاق خواب و صندوقخانه ما بود دویدم و گوشواره را با النگویی که مادرش داده بود آوردم و به دست او دادم. گفت:
- النگو را دیگر چرا؟ این مال مادرم است. پولش را قسطی به او می دهم.
شستم خبردار شد. پس مادرش النگو را هم خواسته بود. همان زنی که آن روز از صبح تا شب قربان صدقه من رفته بود. همان زنی که دلم می خواست به جای مادرم قبولش کنم، این طور آب زیر کاه از آب درآمده بود. گفتم:
- پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر؟ ببر همه را پس بده.
از جا بلند شد و رو به پنجره ایستاد و گفت:
- خوب، می گوید یادگار شوهرم است. این ها را برای حفظ آبروی تو دادم. لازم بود سر عقد به زنت یک چیزی بدهم ....
باز مکث کرد و افزود:
- اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم. قسطی می دهم.
از هرچه طلا و جواهر بود نفرت پیدا کردم. گفتم:
- نه رحیم. ببر بده. من از تو هیچ چیز نمی خواهم. من که برای طلا و جواهر زن تو نشدم.
دوباره روی طاقچه نشست و دست های مرا گرفت:
- محبوبه، من شرمنده تو ....
دست روی دهانش گذاشتم. دنیا برای من همان گوشه کوچک اتاق بود. گفتم:
- نه، نگو رحیم. این حرف ها را نزن. فدای سرت.
کف دستم را بوسید و گفت:
- من این دست های کوچک را غرق النگوی طلا می کنم. به این گوش های ظریف گوشواره الماس می کنم. به این گردن سپید سینه ریز می بندم. حالا می بینی محبوبه. یک روز، روزی که پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز، روزی که پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز جان بکنم، این کار را می کنم. اگر نکردم! حالا می بینی. بگذار امسال بگذرد. بگذار این دکان سر و سامانی بگیرد .... می روم توی نظام، محبوب جان، هر کار که تو دوست داری می کنم.
از ذوق قند توی دلم آب می کردند. از شوق به گردنش آویختم. گور پدر دست بند. گور پدر گوشواره ....
انگار همه دنیا چشم در آورده بودند و مرا نگاه می کردند. از کنار کوچه می رفتم و پیچه را روی صورتم انداخته بودم. بچه ها بعضی کثیف و بعضی تر و تمیز تک و توک توی کوچه ولو بودند. زندگی جریان عادی خود را داشت، رفت و آمد گارها، درشکه ها، فروشندگان دوره گرد و زن های خانه دار که برای خرید می رفتند، رفت و آمد مردم عامی، کسبه گرفتار کارهای روزانه، سر و کله زدن با مشتری یا شاگرد دکان. بعضی نیز سینه آفتاب نشسته و از فرط بیکاری شپش از یقه لباس خود می گرفتند. و من، دختر بصیرالملک، پای پیاده، تک و تنها، سبد به دست، به دکان بقالی و قصابی و سبزی فروشی می رفتم. نمی خواستم دردم را به رحیم بگویم که غصه بخورد. دلم می خواست برایش همسر کاملی باشم. می گفتم:
- سلام آقا، سبزی پلو دارید؟
سبزی فروش با تعجب به من نگاه می کرد و با لحنی جاهل مآبانه می گفت:
- پس اینا علفه؟!
عجب لات بی سر و پایی است. این چه طرز حرف زدن است. شیطان می گوید برگردم و بروم. اما ناهار نداریم. اگر از این جا نخرم از کی باید بخرم؟ سبزی فروش محله است. همیشه با او سر و کار خواهم داشت. از قصاب دو کیلو گوشت می خواستم. می پرسید:
- مهمان داری آبجی؟
نه، مهمان نداشتم. من بودم و رحیم. ولی از آن جا که در خانه پدرم کمتر از دو سه کیلو گوشت روزانه خریده نمی شد، از آن جا که حاج علی همیشه به دستور مادرم به اندازه دو سه نفر هم غذا اضافه درست می کرد، من خجالت می کشیدم کمتر از این مقدار گوشت بخواهم. هنوزاز چارک و سیر عار داشتم. می خواستم بگویم به تو چه من مهمان دارم یا نه! تو بهتر می دانی یا مادرم؟ تو واردتر هستی یا حاج علی؟ ولی مثل این که یارو زیاد هم بد نمی گفت. ما که دو نفر بیشتر نیستیم!
می گفتم:
- خوب، یک کیلو.
نگاهی با تعجب به سراپای من می انداخت و گوشت را به دستم می داد و با خودش غر می زد:
- خودش هم نمی داند چه می خواهد.
باز با خشم می آمدم و باز جلوی خود را می گرفتم. زن های دیگر می آمدند و سر دو سیر و نیم گوشت و یک کیلو سبزی دو ساعت با قصاب و سبزی فروش کلنجار می رفتند. گوشت خوب می خواستند. سبزی بدون گل می خواستند که تازه باشد. گوشت من همیشه پر از آشغال و نپز بود. سبزی پر از گل بود. رحیم وقتی گوشت را می دید ناچار آن را می برد تا پس بدهد و یا به قول من گوشت خوب تهیه کند. با این همه کم کم عادت می کردم. ولی گاهی غم سقوط از زندگی راحت در خانه پدری به دلم نیش می زد. ولی فقط گاهی، گاهی که رحیم نبود. گاهی که کارهای خانه به من فشار می آورد. گاهی که خیلی تنها بودم.
باز سر ماه شد و دایه ام آمد. سی تومان را آورد و از احوالم پرسید. پدر و مادرم سلام نرسانده بودند. از من پرسید که راضی هستم؟ خوشحال هستم یا نه؟البته که بودم. وقتی که نشست:
- دایه جان، تعریف کن خانم جانم چه طور است؟ آقا جان حالش خوب است؟ منوچهر، خجسته، فامیل، همه خوب هستند؟
- آره ننه، خوب هستند. الحمدلله. خجسته سلام رساند.
- نزهت چه طور است؟ شوهرش، پسرش؟
دایه خندید:
- الهی آتش به جان نزهت نگیرد. با آن دسته گلی که به آب داده!
هیجان زده گفتم:
- چه کار کرده دایه جان، چه کار کرده؟
- هیچی. از همان کارهای همیشه. از همان کلفت هایی که همیشه می گوید.
- به کی گفته دایه جان؟ برایم تعریف کن. چه کار کرده؟
دایه ام سرحال و سردماغ گفت:
- هیچی. رفته بود یک جا مهمانی. اتفاقا دخترز عطاالدوله هم آن جا بوده، که برادرش خواستگار تو بوده. یادت هست؟
- آره، آره که یادم است. همان دختری که خیلی هم زشت بود؟
- بعله ... همان که انگار از دماغ فیل افتاده بود. وقتی صحبت خوب گل می اندازد، دختر عطاالدوله از آن طرف اتاق بی مقدمه جلوی همه بلند بلند به نزهت که این طرف اتاق بوده می گوید:
« خوب نزهت خانم، به سلامتی، شنیدم محبوبه خانم عروس شده اند. مبارک باشد. »
نزهت می گوید فورا فهمیدم می خواهد نیش و کنایه بزند، گفتم:
- سایه شما کم نشود و شروع کردم با خانم بغل دستی صحبت کردن. ولی او دست برنمی دارد و می گوید:
« گویا خاطرخواه هم شده بودند. نزهت هم با کمال پررویی می گوید: بعله .... چه جور هم خانم. یک نه صد دل عاشق شده بودند. »
بعد خواهر شازده می گوید:
- ما اول که شنیدیم اصلا باورمان نشد. بدتان نیایدها .... ولی آخر حیف از محبوبه خانم نبود؟ با یک نجار؟ ما که خیلی تعجب کردیم.
نزهت می گوید من که از اول خودم را آماده کرده بودم، تکانی به هیکل خودم دادم ... ماشاالله هیکل نزهت جانم هم که به قاعده خمره ....
دایه خندید. من هم خندیدم و گفتم:
- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. این حرف ها چیست که می زنی؟
ولی بدنم از اندوه و خشم می لرزید. به روی خود نیاوردم. دایه جانم گفت:
- مگر دروغ می گویم؟ قربانش بروم عیالواری است دیگر .... بعله، همان طور که نشسته بوده هیکلش را می چرخاند و کجکی، پشت به او می نشیند. نه می گذارد، نه برمی دارد، و جلوی همه می گوید:
- وا! چرا باورتان نشد خانم؟ کار تعجبی که نکرده، با یک جوان ازدواج کرده. حالا نجار است باشد. کار که عار نیست. شما که توی شازده ها هستید باید چشم و گوشتان از این حرف ها پر باشد. تعجب کار طاهره خانم دارد که قصه خوشنامی اش!! مثنوی هفتاد من کاغذ است!
گفتم:
- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. همین طور گفته؟ جلوی همه؟ خواهر زن عطاالدوله را گفته؟ خاله دختره را؟! او چه گفته؟
او؟ چی داشته بگوید؟ صدایش در نیامده. بعد هم سردرد را بهانه کرده، بلند شده رفته. خانم جانتان نزهت را دعوا کردند و گفتند خیلی بد حرفی زدی. ولی نزهت جانم برگشت گفت:
- چرا؟ مردم خودشان هزار ننگ دارند انگار نه انگار. حالا من بنشینم دختره بد ترکیب بوزینه جلوی همه ریچار بارم کند؟ نه خانم جان. من مثل شما نیستم که دائم ملاحظه این و آن را بکنم و توی دلم خون بخورم. من مثل شما از این و آن نمی خورم. بگذار بگویند نزهت بی چاک و دهن است. بگذار از من حساب ببرند. این مردمی که کور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقشان همین است.
چه قدر با دایه خندیدیم. چه قدر نزهت برایم عزیز بود. خوب حق او را کف دستش گذاشته بود. گفتم:
- دایه جان، از طرف من نزهت را ببوس. آن لپ های تپلش را محکم ببوس. بگو دستت درد نکند. خوب حقش را کف دستش گذاشتی. بگو دلم برایت تنگ شده است.
چانه ام لرزید که گریه آغاز شود. جلوی خودم را گرفتم. وقتی دایه می رفت او را بوسیدم. انگار آقا جانم را می بوسم. مادرم را می بوسم. نزهت و خجسته و منوچهر را می بوسم. خاک کوی دوست را می بوسم
وقتی که او رفت، پول را سرطاقچه گذاشتم. ظهر که رحیم آمد، خوشحال بود. سفارش کار گرفته بود. پرسیدم:
- از کی؟
- از یکی از نجارهایی که سرش خیلی شلوغ است. می گفت تمام در و پنجره خانه یکی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا که دید نمی رسد کار را به موقع تمام کند، کار مرا دید و پسندید، جزئی از آن کارها را به من سپرد.
از جیبش پنج تومان بیرون آورد و کنار پول های من گذاشت روی طاقچه. بیعانه گرفته بود. از کار گرفتن او خوشحال بودم.
می دانستم کارش نقص نداردو اگر دنبالش را بگیرد، خیلی زود ترقی می کند. ولی از طرز حرف زدنش مکدر می شدم. دلم نمی خواست بگوید اعیان و اشراف. وقتی این اصطلاح را به کار می برد، انگار از پایین به بالا نگاه می کند. من هم به حکم آن که همسر او بودم، ناگزیر شانه به شانه او و تا حد او پایین کشیده می شدم. دلم می خواست بگوید یکی از ما ... یا نمی دانم، چیز دیگر، هر چیز دیگر که ممکن بود. آخر دختر یکی از همین اعیان و اشراف در خانه او بود. ولی انگار او اصلا متوجه این نکته نبود. آیا میل به بالا آمدن نداشت؟ جای خود را در همان زندگی قبول کرده بود و آن را عادی می شمرد. احساس خفت نمی کرد؟ اشتیاقی برای ترقی نداشت؟ نمی خواست بال در آورد و به سوی اوج پرواز کند؟ ....
نمی دانم، نمی دانم چه طور بگویم، ولی خاطرم مکدر بود. به خصوص بعد از شنیدن حرف های دختر عطاالدوله بسیار اندوهگین بودم. به دنیای غریبی وارد شده بودم. لبخندی برای تشویق او بر لب آوردم که محزون بود. بیچاره نمی فهمید چه دردی دارم. فورا پرسید:
- ناراحتی محبوبه؟
- از چی؟
- نمی دانم!
- نه. ناراحت نیستم. فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده. فقط همین.
خندید و کنارم نشست. دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بلند کرد. با آن چشم های وحشی در چشمانم نگاه کرد و گفت:
- دیگر از این حرف ها نزنی ها! حالا دیگر باید خودت کم کم خانم جانم بشوی.
وقتی چشمانش را آن قدر از نزدیک می دیدم، آن قدر نزدیک به صورتم، آن قدر در دسترس و بدون هیچ مانع، دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. تمام اعیان و اشراف و فقرا و ضعفا از یادم می رفتند. سر بلند کردم تا به او نزدیک شوم. بوی چوب می داد. نمی دانم چرا اشتیاقم از بین رفت. خوشم نیامد.
*****
شب ها بعد از شام توی اتاق بزرگتر، همان که من به آن تالار می گفتم، می نشستیم. راستی که حسرت به دل بودم. آن جا هم اتاق پذیرایی بود. هم نشیمن، هم غذاخوری، جای دیگر نداشتیم. تمام خانه به اندازه یک لانه مرغ بود. بنابراین چرا باید از کمی رفت و آمد و عدم معاشرت دلگیر می شدم؟ جایی را نداشتم که از افراد فامیلم، از آن هایی که دماغ خود را بالا می گرفتند و اتاق ها را می شمردند و از اثاث سیاهه برمی داشتند پذیرایی کنم. آن طور پذیرایی کنم که دلم می خواست. آن طور که باعث حرف و پچ پچ نشود.
*****
هوا کم کم سرد شده بود. رحیم کرسی کوچکی برایم ساخت. آن را گوشه تالار گذاشتیم و برای دور آن از لحاف و تشک ها و پشتی هایی که من به عنوان جهاز آورده بودم استفاده کردیم. چیزی نداشتیم که برای زیبایی روی کرسی بیندازم. به یاد طاقه شال افتادم که دایه با جهازم آورده و در صندوقم پشت پرده گذاشته بود. آن را آوردم و روی کرسی انداختم. شب ها چراغ گردسوز را روشن می کردیم و توی سینی مسی کنگره دار روی کرسی می گذاشتیم. شام را زیر کرسی می خوریم. چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده به هم یک طرف کرسی می نشستیم و من اشعار عاشقانه لیلی و مجنون یا حافظ را برایش می خواندم.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست
یا خوابش می برد یا گوش می داد و می خندید. زیاد اهل ذوق نبود.
می گفتم:
- رحیم، لذت نمی بری؟ خوشت نیامد؟ الحق که فقط باید صاحب منصب بشوی.
یک شب کاغذ سفید و دوات و قلم نئی آورد و گفت:
- می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود.
بعد کنار من در زیر کرسی نشست و با خطی که واقعا خوش و زیبا بود نوشت:
دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
ناگهان خاطرات گذشته همچون موجی از گرما به صورتم خورد و سرخ شدم. به اصرار وادارش کردم که آن خط خوش را بالای طاقچه به دیوار بکوبد.
یک روز بعدازظهر مادرش باز به خانه ما آمد. من او را با احترام طرف بالای کرسی نشاندم. رحیم چندان اعتنایی به او نکرد و من آن را به حساب پس گرفتن النگو و گوشواره ای که سر عقد به من داده بود، گذاشتم. اصرار کردم شام بماند، بدون تعارف ماند. مرتب پر حرفی می کرد و می خندید. دندان های سفید و محکمی داشت. اگر رد پای زمان را از چهره او پاک می کردند، همان بینی و لب و دهان رحیم بر جای می ماند. ولی چشم ها ریز و نافذ و مرموز بودند. دیگر گول قربان صدقه هایش را نمی خوردم. دیگر به او اعتماد نداشتم. انگار نه انگار که گوشواره ها را از گوش من بیرون کشیده بود. با نهایت شهامت به چشم هایم خیره شده بود و از زمین و زمان حرف می زد.
برایم تعریف کرد که چه گونه دو فرزند بزرگ ترش که قبل از رحیم به دنیا آمده بودند، از بیماری های مختلف مرده اند. هر دو هم پسر، که چه طور رحیم همه چیز اوست. قوت زانوی او، نور چشمش و چه قدر آرزوی دامادی او را داشته است. من به احترام مادر شوهرم روبه روی رحیم که تا خرخره زیر کرسی فرو رفته بود، نشسته بودم.
رحیم غرغر کرد:
- ننه چه قدر حرف می زنی! تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟
آن شب هر سه زیر کرسی خوابیدیم و باز من دلم گرفت. صبح، مثل همیشه رحیم زودتر از من بیدار شد و بساط ناشتایی را کنار اتاق برپا کرد. دلم می خواست از جا بلند بشوم و کمکش کنم. ولی خسته بودم و تنبلی کردم.
موقعی که پای سماور نشستم تا برای همه چای بریزم، چشمان مادرش برقی زد و به رحیم گفت:
- رحیم، مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟
معنای حرف او را نفهمیدم و پرسیدم:
- چی گفتید خانم؟
رحیم با بی اعتنایی در حالی که یک آرنج را روی زانو نهاده و چای را در نعلبکی ریخته فوت می کرد، حالتی که من از آن بدم می آمد، گفت:
- هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه. نخیر، حامله نیست.
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چای درست کند، پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست. محبوبه جان، رحیم خیلی خاطرت را می خواهد ها! توی خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.
از غیظ آتش گرفتم. توقع شنیدن این حرف ها را نداشتم. در خانه پدری کسی از گل بالاتر به من نگفته بود. چه برسد به نیش و کنایه. با ملایمت و ادب گفتم:
- خوب خانم، من هم در خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.
به قهقهه خندید و به لحن طنزآلود گفت:
- خوب، همین است که لوس شده ای دیگر، مادر جون.
بغض گلویم را گرفت. آهسته استکان چای خود را بر زمین نهادم و نشستم. دلم می خواست جواب دندان شکنی به او بدهم ولی بلد نبودم. شرم و حیا و احترام به بزرگ تر مانع می شد. ملاحظه ای که نسبت به رحیم داشتم مانع شد. من این طور بار آمده بودم. نمی توانستم چشم خود را ببندم و دهانم را باز کنم. آن هم سر هیچ و پوچ، آن هم از روی حسادت. مثل این زنی که مادر شوهر من بود. دلم می خواست رحیم از من حمایت کند. باید این کار را می کرد. من که نمی توانستم و نباید به مادر او بی احترامی کنم ولی او مثل این که اصلا متوجه نبود که من چه قدر ناراحت و دلگیر شده ام. ولی مادرش خوب فهمید و گفت:
- وای الهی بمیرم مادر، چرا تو چیزی نمی خوری؟ زن، تو پس فردا می خواهی بزایی. زن باید بخورد تا جان داشته باشد.
نیش خود را زده بود و حالا آثار جرم را پاک می کرد.
- میل ندارم.
درباره نویسنده رمان بامداد خمار
فتّانه حاجسیدجوادی (زادهٔ 1324 در کازرون) رماننویس ایرانی است. رمان پرفروش او، بامداد خمار دهها بار در ایران تجدید چاپ شد.

سریال بامداد خمار
سریال بامداد خمار، کار جدید نرگس آبیار است که مخاطبان شبکه نمایش خانگی در انتظار فرارسیدن تاریخ انتشارش هستند. این سریال پرستاره داستان عشق دختر و پسری را روایت میکند که ماجرا برایشان کمی چالش برانگیز میشود. در ادامه این بخش از نمناک، نگاهی خواهیم داشت به لیست بازیگران سریال بامداد خمار و جزئیات دیگری که تا به امروز منتشر شده است.
ترلان پروانه بازیگر نقش محبوبه
ترلان پروانه که نقش محبوبه را در بامداد خمار بازی کرده، متولد 18 تیر 1377 در شیراز است. او از کودکی وارد بازیگری شده و پدرش مهندس، مادرش خانه دار و یک برادر بزرگتر از خود به نام عرفان دارد.
نوید پور فرج بازیگر نقش رحیم نجار
نوید پورفرج بازیگر نقش رحیم نجار در سریال بامداد خمار متولد سال 1367 در کرمانشاه است. پورفرج مجرد است و ازدواج نکرده است. او در بی بدن، گوزنهای اتوبان، بی بدن، زالاوا، مغزهای کوچک زنگ زده، دیوار، مغز استخوان، مادرانه و... بازی کرده است.
