کد خبر: 18665
جمعه 16 آبان 1404 - 02:18
جمعه 16 آبان 1404 - 02:18

رمان بامداد خمار قسمت پنجم؛ وقتی یک نه دخترانه، آبروی یک خاندان را لرزاند! / اثری از فتانه حاج‌سیدجوادی

سوفیانیوز: بامداد خمار یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های معاصر ایران است و به همین دلیل از ادبیات عامه‌پسند می‌باشد. با شروع پخش سریال بامدا خمار قصد داریم روزانه به مطالعه این رمان محبوب بپردازیم در ادامه با ما همراه باشید.

درباره کتاب بامداد خمار

بامداد خمار رمانی نوشتهٔ فتانه حاج‌سیدجوادی است که در سال 1374 منتشر شد و داستان سوزناک عشق نافرجام دختری از اعیان دورهٔ قدیم تهران به جوانی نجار از طبقهٔ پایین جامعه را روایت می‌کند. این کتاب یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های معاصر ایران است و آن را نمونه‌ای از ادبیات عامه‌پسند دانسته‌اند.

بامداد خمار در ده سال نخست انتشار، 300 هزار نسخه فروش داشت و برخی از نوبت‌های چاپ آن با شمارگان 10 تا 18 هزار نسخه درخور توجه است. این رمان با بحث‌های داغ و نقدهای بسیار روبه‌رو شد. موافقان، آن را برای مقولهٔ روابط میان زنان و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی برای جوانان بی‌تجربه دانستند. مخالفان، آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند.

ترجمهٔ آلمانی بامداد خمار توسط سوزان باغستانی در آلمان با میانگین 10 هزار نسخه بارها به چاپ رسیده‌است. همچنین ترجمهٔ انگلیسی این رمان با عنوان The Morning After (صبح بعد) در سال 1401 توسط شرکت فیروز مدیا منتشر شده است.

خلاصه داستان رمان بامداد خمار

سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.

بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد. با آنکه ماجرا در روزهای نخست زمامداری رضاشاه روی می‌دهد، جز یکی دو مورد، همچون کشف حجاب، به دیگر جنبه‌های سیاسی و اجتماعی زمانه هیچ اشاره‌ای نمی‌شود. محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی عاشق یک شاگرد نجار می‌شود. خواستگارهایش را رد می‌کند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت می‌کند تا خانواده به ازدواج او رضایت می‌دهد. اما خانواده او را اخراج می‌کند، به‌طوری‌که نه او اجازه دارد به خانواده‌اش سری بزند و نه در هفت سال زندگی محبوبه با رحیم، کسی از خانواده به او سری می‌زند.

از زبان محبوبه:

پدر محبوبه برایش خانه‌ای کوچک می‌خرد و دکانی نیز برای نجاری رحیم و او را به حال خود رها می‌کند تا دخترک پانزده ساله با عشق خود، در خانواده‌ای که نمی‌شناسد، تنها زندگی بگذراند و از خودسری خود پند بگیرد. تنها دایهٔ دختر اجازه دارد که ماهی یکبار سری به محبوبه بزند و مبلغی خرجی از سوی پدر به محبوبه برساند که همه خرج شراب خواری و زن بارگی رحیم می‌شود. رحیم تهیدست بی‌فرهنگ نه‌تنها قدر این دختر بافرهنگ اشرافی را نمی‌داند، بلکه او را تحقیر می‌کند و حتی کتک می‌زند. مادر رحیم، اهریمنی است که زندگی زناشویی آنان را به جهنمی راستین بدل می‌کند و از همان آغاز در خانهٔ آنان ماندگار می‌شود و از آنجا که کارش بنداندازی بوده‌است، زبان طعنه و زخم زبان و دهان بی‌چاک او، تعجبی برای محبوبه باقی نمی‌گذارد، چراکه محبوبه این شغل را به‌شدت تحقیر می‌کند و خیلی راحت بی‌فرهنگی‌ها، دوبه‌هم‌زدن‌ها، آتش سوزاندن‌های مادرشوهر را ناشی از شغل پست و خاستگاه خانوادگی‌اش می‌بیند. رحیم، قدر دختر بصیرالملک را در خانه‌اش نمی‌داند و او را تا پست‌ترین درجه نزول می‌دهد. دختری که در زندگی‌اش دست به سیاه و سفید نزده، باید ظرف بشوید و کار خانه کند.

محبوبه پسری به دنیا می‌آورد، و نیز فرزند دومش را سقط می‌کند و برای همیشه عقیم می‌شود. اما پسر پنج ساله‌اش در حوض خانهٔ همسایه بر اثر سهل‌انگاری مادر شوهرش غرق می‌شود. رحیم نه تنها هیچ علاقه‌ای به بانوی ثروتمند و بافرهنگی که خانواده‌اش را بخاطر زندگی با او زیر پا گذاشته نشان نمی‌دهد، بلکه می‌خواهد خانه و مغازه‌ای را که پدر محبوبه، به نام دخترش کرده، تصاحب کند. محبوبه پس از هفت سال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار می‌کند و دوباره به پدرش پناه می‌برد. از عشق به جز نفرت چیزی برجای نمانده‌است. طلاق می‌گیرد و با پسرعمویش منصور که سال‌ها پیش خواستگار او بود و حال همسر و فرزندانی دارد، ازدواج می‌کند و همسر سوم او می‌شود. پس از ازدواج اندک اندک عاشق منصور می‌شود. هرچه معالجه می‌کند، باردار نمی‌شود و نتیجهٔ خودسری‌ها و هوس‌هایش را، حال در بی فرزندی و همسر سوم بودن مردی می‌بیند که مرد رویاهایش است و می‌انگارد که خود کرده را تدبیری نیست و نتیجهٔ حرف ناشنوی از والدین چیزی جز سیاه بختی نخواهد بود.

رمان بامداد خمار _ قسمت 5

مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت.

دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد:

- دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم.

مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد.

خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید:

- چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟

در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم:

- تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت...

در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند.

خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت:

- کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟

دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم:

- هیچی خانم جان. به خدا هیچی.

- پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟

- من چه می دانم؟

مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرا از روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند.

- تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟

چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم:

- آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان.

- خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم...

رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند.

- قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. کوس رسوایی ما را زدی.

از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم:

- آخ مردم خانم جان.

خجسته التماس می کرد:

- خانم جان کشتی. گوشتش را کندی.

انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت:

- ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش.

دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت:

- خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم.

این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت:

- این را بگیر ببینم.

و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد.

- کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است.

چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد.

دایه بهت زده می پرسید:

- آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟

- چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده.

نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود با خواهر خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی سیاست بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت.

مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت:

- دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم... مرغ یک پا دارد؟

از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید:

- دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟

دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم. با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم:

پسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را.

به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد:

- کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟

- خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود.

خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت:

- واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی.

چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم.

آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت.

خاله جان ول کن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیکلش هنوز رشد کامل نکرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد:

- یک چند صباحی تامل کنید. تکلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می کنم.

از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد.

صبح زود روز بعد حمّام را آتش کردند. از اوّل وقت آماده بود. آغابیگم دلاک آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ کوچک و نقلی گذشت و وارد حمّام شد.

اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را که تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم که دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف کرده بود. دایه جان گفت:

- ببین با خودش چه کار کرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده کرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟

- بعله دایه جان.

کتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت:

- صورتت را بشور، خیلی پف کرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را که ببیند یک کلاغ چهل کلاغ می کند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم که الحمدالله توی یک خانه سرک می کشد. همه چیز را توی بوق جار می زند.

بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد کشیدم که مثل مار گزیده ها دستش را کنار کشید و وحشت زده پرسید:

- چی شده؟

- جای نیشگون خانم جانم درد می کند.

- بزن بالا ببینم!

آستینم را بالا زدم و به محض آن که به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت کردم. هر دو ساعد به اندازهْ یک کف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت:

- وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم.

وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ کبودی به رنگ پوست بادنجان که جا به جا لکّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی کرد. دست کمی از دست هایم نداشتند. مادرم که از حمّام بیرون می آمد روی لچک حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر کرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچک حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یک عروسک خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد:

- دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است.

و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان که به پله ها رسیده بود فریاد زد:

- محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟

دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون کرد و مخصوصاً به صدای بلند که شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد:

- خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند.

مادرم که حالا وارد اتاق شده بود، همانطور که دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت:

- چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود.

و با دست به من اشاره کرد:

- من که می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر!

دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد.

- این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود که آغابیگم تن و بدن کبود او را ببیند و دوره بیفتد.

و خطاب به من افزورد:

- الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت.

مادرم در حالی که با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت:

- دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد.

دایه به دنبال او راه افتاد:

- از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش کرده ام. بچه است. دست و پرش را که دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشکند. تمام تن دختره را کبود کرده ای.

در کمال تعجّب مادرم سکوت کرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را کرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ کرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود.

با نامه ای نوشتم. شرح حال کتک خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم زنان به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ کنم. صدای پایی شنیدم و مکث کردم. چه کسی ممکن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریک و متروک؟ صبر می کنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فکرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟ پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم:

- حاج علی کجا هستی؟ چرا امروز هیچ کس ته باغ نیست؟

بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم:

- این کوچه چه قدر خاک و خاشاک دارد!

آهسته گفتم:

- رحیم؟

- محبوب تو هستی؟ تنهایی؟

- آره.

و سنگ را پرتاب کردم. مدّت کوتاهی طول کشید. انگار کاغذ را خواند.

- کتکت می زنند؟

- عیبی ندارد.

- عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر کشت می کنند.

گفتم:

- باور نمی کنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟

مکث کرد:

- توی نظام؟ چرا، می خواهم... وقتی رفتم می بینند.

- کی می روی؟

باز مکث کرد:

- والله دنبالش رفته ام... چند مهی طول می کشد... ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار کنیم؟

- وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یک باره خونم حلال شود؟ صبر کن ببینم چه طور می شود.

- آخر تا کی صبر کنم؟ من که بیچاره شدم.

گفتم:

- اگر رضایت ندادند، آن وقت یک فکری می کنیم.

گفت:

- زودتر هر فکری داری بکن. من دارم از دست می روم.

سر و کله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم:

- خداحافظ. حاج علی آمد.

ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخر تابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می کرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم که در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی که برای کارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن که پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و کنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی.

بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیکل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می کردم و پوزخند می زدم.

صدای چکش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد که از صدای در زدن در این وقت شب حیرت کرده بودند. بعد کلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم که تعارف کنان می گفت:

- چه عجب! این وقت شب یاد ما کردید؟

پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی کی؟

صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشک بشوم. با اوقات تلخی گفت:

- مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند کلمه با شما و داداش صحبت کنم .....

و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت که این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست.

آهسته و با پای برهنه از پلکان پشت بام سرازیر شدم. هیچ کس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ کس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است.

آهسته از پله های آبدارخانه که از یک سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد که آهسته و با احتیاط صحبت می کردند. از لای درز در عقب حوضخانه که قفل بود نگاه کردم. عمویم روی تختی که کنار حوض کوچک بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم کنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یک لحظه سر بلند کرد و گفت:

- ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم.

عمویم با بی حوصلگی دست تکان داد:

- نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند کلام صحبت کنم و بروم. برای پذیرایی که نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد.

و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید:

- خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟

پدرم با تعجب یک ابروی خود را بالا برد:

- در چه موردی داداش؟

- در مورد دسته گلی که دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم.

انگار آسمان را بر سرم کوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی!

مادرم با نگرانی و التماس سر بلند کرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست که رازدار باشد. پدرم ساکت ماند. جای شک نبود که عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید:

- شما از کجا بو بردید؟

- از آن جا که می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یک ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب که مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت کردم. از زیر زبانش کشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن کسی بشوم که دلم می خواهد.

مادرم به صورتش چنگ زد:

- وای خدا مرگم بدهد.

عمو جان با متانت گفت:

- خانم، این کارها چیست که می کنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل کرد.

مادرم گفت:

- آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست.

پدرم پرسید:

- منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه کسی بشود؟

صدای پدرم آرام و گرفته بود.

عمو جانم گفت:

- چرا گفت. گفت یک نفر است که می خواهد بعدا وارد نظام بشود.

پدرم باز پرسید:

- نگفت فعلا چکاره است؟

عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده کند:

- چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است.

- درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یک شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود

سپس مکثی کرد و افزود:

- هه، مردک لندهور ... می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را دزدیده.

- خوب، بدهیدش برود.

پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند کردند. بدون شک چشمان خود من هم در آن گوشه تاریک به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد.

- بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم کول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا کرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می کنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان.

خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت:

- آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید.

عمو جان که برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت:

- این حرکات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را کشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان کشی، بگیر و ببند. یا رفتید یک شکم سیر کتکش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فکر اساسی کرد. این دختری که من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و کله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره کند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش کنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم کمکش می کنید.....

پدرم حرف او را قطع کرد:

- می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می کنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت .....

عمویم به ملایمت گفت:

- آخر کمی عاقلانه فکر کنید. هرکاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش که چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر کنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع که نمی کند. می خواهد شوهر کند.

پدرم انگار که بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تکیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت:

- بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از کنار گود می گویید لنگش کن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما که نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟

عمویم به میان حرف او پرید:

- عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم که هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فکر که می کنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، کار که عار نیست. مگر شغل ملاک می شود؟ شما که هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام.

- چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه کمالی. یک آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز که تا شانه های دکل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم که هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من.

یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یک جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی که برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی که در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و کوپال آفتاب سوخته را که رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دکل بنامد.

عمویم پرسید:

- حالا می خواهی چه کنی برادر؟ کاریست که شده. دختره ننگ که نکرده! .....

خود عمو جان بلافاصله ساکت شد. ننگ. این دقیقا همان کاری بود که من کرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت:

- ننگ نکرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟

عمو جان گفت:

- بابا، می خواهد شوهر کند. عاشقی که گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر کرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا که بالاتر نیست که عاشق داماد آشپز شد! ....

پدرم با بی حوصلگی دست تکان داد:

- شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یک آدم تنه لش شده. یک آدم بی پدر و مادر، یک آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست.

عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت:

- من که هر چه می ریسم شما پنبه می کنید. ولی بدانید که صلاحتان در این است که این کار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاک بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار کند؟ آخر کار دستتان می دهد ها! این طور که منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این کار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید.

مادرم آهسته دست خود را به سرش زد:

- وای که خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟

پدرم گفت:

- هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملک که به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده .....

مادرم گفت:

- ای خدا، نمی دانم چه گناهی کرده ام که مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من که به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود کمک می کردم .....

پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت:

- به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشکه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان که آب حوض ما را می کشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر کن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.

مادرم دوباره به سرش کوبید:

- وای، جواب مردم را چه بدهم.

عمو جان گفت:

خانم، شما هم هی مردم مردم می کنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می کنند حرف بزنند.

پدرم آه کشید:

- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.

کاملا مشخص بود که منظور پدرم کیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند که افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند که قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یکی عمه جان کشور بود و یکی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند که دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان کشور که شوهرش مدتها فوت کرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یک نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه که ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال که قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد که از نیش افعی کاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار که او را می دید می گفت:

- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل کنم.

وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:

- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر کدام یک سکه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.

خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یک جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبک وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا که نشست این را به رخ همه می کشید و می گفت:

- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یک وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.

عاقبت پدرم برای این که از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن که زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نکنند، به بهانه این که دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یک النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.

زن عمویم هم دست کمی از عمه جان کشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا که هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را کیسه می کرد. حالا اگر این دو زن مکار می فهمیدند که چه پیش آمده، با دمشان گردو می شکستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز کند.

عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:

- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....

مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:

- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست که می فرمایید؟

عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:

- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر که به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یک عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یک داد به سرش بزند، زبانش کوتاه می شود. اما راجع به آبجی کشور. برایش پیغام می دهم که مردم هزار ننگ می کنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم که به ارواح خاک آقا جون اگر کلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و کنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند که به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم که دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یک فاتحه بخواند و فکر مرا از سرش بیرون کند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاک پدرم این کار را می کنم.

مادرم نفسی به راحتی کشید. همه می دانستند که عمو مردی است که پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه کشور یا زن عمو صحبت نکرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم که دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بکنند؟ یکی خواهر بود و یکی قوم سببی.

مادرم رو به پدرم کرد:

- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع که نمی خواهد بکند. می خواهد شوهر کند. چه کنیم؟ باید بد هیمش برود.

پدرم با تغیر به سوی او نگریست:

درباره نویسنده رمان بامداد خمار

فتّانه حاج‌سیدجوادی (زادهٔ 1324 در کازرون) رمان‌نویس ایرانی است. رمان پرفروش او، بامداد خمار ده‌ها بار در ایران تجدید چاپ شد.

سریال بامداد خمار

سریال بامداد خمار، کار جدید نرگس آبیار است که مخاطبان شبکه نمایش خانگی در انتظار فرارسیدن تاریخ انتشارش هستند. این سریال پرستاره داستان عشق دختر و پسری را روایت میکند که ماجرا برایشان کمی چالش برانگیز میشود. در ادامه این بخش از نمناک، نگاهی خواهیم داشت به لیست بازیگران سریال بامداد خمار و جزئیات دیگری که تا به امروز منتشر شده است.

ترلان پروانه بازیگر نقش محبوبه

ترلان پروانه که نقش محبوبه را در بامداد خمار بازی کرده، متولد 18 تیر 1377 در شیراز است. او از کودکی وارد بازیگری شده و پدرش مهندس، مادرش خانه دار و یک برادر بزرگتر از خود به نام عرفان دارد.

نوید پور فرج بازیگر نقش رحیم نجار

نوید پورفرج بازیگر نقش رحیم نجار در سریال بامداد خمار متولد سال 1367 در کرمانشاه است. پورفرج مجرد است و ازدواج نکرده است. او در بی بدن، گوزن‌های اتوبان، بی بدن، زالاوا، مغزهای کوچک زنگ زده، دیوار، مغز استخوان، مادرانه و... بازی کرده است.


برای مشاهده سایر قسمت‌های رمان بامداد خمار با سوفیانیوز همراه باشید