سوفیانیوز
سوفیانیوز:کتاب هزار و یک شب مجموعهایست از داستانها و افسانههای قدیمی از فرهنگهای عربی، ایرانی و هندی. راوی هر کدام از این قصهها و ماجراها که اغلب در بغداد یا شهرهای ایران میگذرند، شهرزاد، دختر وزیر است که تصمیم گرفته هر شب یکی از آنها را برای پادشاه نقل کند.
به گزارش سرویس آموزش پایگاه خبری سوفیانیوز، چنین حکایت کنند-- و خدا آگاه ترین داناترین برترین و والاترین است -- که در گذشته های از یاد رفته و روز و روزگاران سپری شده در ایام دیرین و دوره های پیشین شاهی از شاهنشاهان ساسانی صاحب سپاه و لشکر و کرّ و فرّ و غلام و نوکر و مهتر در جزایر هندوستان و چین حکومت می کرد که دو پسر داشت . یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر و هر دو سردارانی دلاور پسر بزرگ اما سلحشور تر بود و بر کشور خویش فرمانروایی و بر رعیت به عدل و داد پادشاهی میکرد و اهالی مملکت دوستش داشتند. نام او شهریار بود و برادر کوچک شاه زمان نام داشت و پادشاه سمرقند ایران بود. هر دو برادر دیرگاهی بود که در کشور خود ماندگار و از نعمت و سلامت برخوردار بودند و بیست سالی میشد که در دیار خود به عدل و داد بر بندگان خود فرمانروا و در زندگی کامروا بودند تا آنکه برادر بزرگتر دلتنگ برادر کوچک خود شد به وزیر خود فرمان داد رهسپار سرزمین برادر شود و او را به حضور وی فراخواند وزیر از دل و جان فرمانبرداری کرد و راه سفر در پیش گرفت سالم به مقصد رسید و پیش شاه زمان رفت سلام و پیام شهریار برسانید و به او خبر داد که برادرش دلتنگ اوست و میخواهد او را ببیند شاه زمان به محض شنیدن اطاعت کرد و مهیای رفتن شد فرمان داد تا خیمه و خرگاه و ستور و چهارپا شتر و قاطر و نوکر و چاکر را به بیرون دروازه برند آنگاه وزیرش را به حکمرانی و ادارۀ کشور گماشت و خود راهی سفر به سرزمین برادر شد نیمه شب به یاد آورد چیزی را در قصر خویش فراموش کرده است پس به قصر بازگشت و در آنجا دید که همسرش به او خیانت کرده است جهان پیش چشمش تیره و تار شد. با خود گفت هنوز از کشور خود دور نشده ام و اوضاع از این قرار است. وقتی از اینجا دور شوم و مدتی پیش برادرم ،باشم این بدکاره را کار به کجا خواهد رسید؟
سپس شمشیر کشید و بر آنها زد و هر دو را در بستر کشت از آنجا بازآمد و به محض بازگشت فرمان حرکت داد و رفت و رفت تا به شهر برادر رسید ،برادرش شهریار با شنیدن خبر ورود او شاد و خندان به پیشبازش رفت، با او دیدار کرد و سلام و درود فراوان نثارش نمود و از دیدارش شادمانی کرد سپس فرمان داد شهر را به افتخار او چراغان کنند و خود شادمان و سرخوش با برادر به گفت و گو نشست اما یادآوری کار همسر ، شاه زمان را غمگین و رنگ پریده و رنجور کرده بود شهریار با مشاهده حالِ زار برادر پیش خود چنین اندیشید که علت ناخوشی او دوری از کشور و سرزمین است بنابراین او را به حال خود رها کرد و پرسشی نکرد اما روزی از روزها به او گفت «برادر، چه چیز تو را زرد و رنگ پریده و ناتوان کرده است؟ شاه زمان جوابش داد : برادر جان زخمی از درون مرا گرفتار کرده است و آنچه را از زن خود دیده بود نگفت.
شهریار :گفت بیا تا به شکار و گشت و گذار برویم شاید غم از دلت برود شاه زمان دعوتش نپذیرفت و شهریار تنها به شکار رفت باری قصر شاه پنجره هایی داشت که به باغ میگشودند شاه زمان کنار یکی از آن پنجره ها نشسته بود و باغ را تماشا میکرد که ناگهان در باغ گشوده شد و شاه زمان شاهد خیانت برادر همسرش به برادرش شهریار بود ، تا روز به سر رسید.
شاه زمان به دیدن این ماجرا پیش خود گفت خدا میداند که تیره بختی من در برابر بدبختی برادرم چیزی نیست بنابراین غم و ترش رویی اش از میان رفت و در دل گفت آنچه در اینجا بدیدم از آنچه بر سر من آمد به راستی صعب تر است. از این رو به خوردن و نوشیدن پرداخت تا برادرش از شکار برگشت دو شاه به هم سلام کردند و شهریار دید که چهره شاه زمان از زردی و رنگ پریدگی به سرخی گراییده و هیچ نشانی از بی اشتهایی پیشین ندارد بلکه با لذت و اشتهای فراوان میخورد و مینوشد. شهریار در حیرت از این تغییر حال ناگهانی به شاه زمان :گفت: «ماجرا چیست که پیش از این تو را زرد و رنگ پریده و ناخوش میدیدم و اینک رنگ به چهره ات بازگشته است؟ شاه زمان گفت: علت زردی و رنگ پریدگی ام را به تو میگویم اما از علت تغییر حالت ناگهانی ام نپرس که نخواهم گفت. شهریار گفت: پس نخست علت رنجوری و رنگ پریدگی خویش بگو شاه زمان جواب داد برادر جان بدان که چون وزیر خود را به دنبال من فرستادی ، بی لحظه ای درنگ به راه افتاده از شهر بیرون آمدم. اما یادم آمد که گوهری را که برای هدیه به تو در قصر خود کنار نهاده بودم فراموش کرده ام چون به قصر برگشتم همسرم را در حین خیانت یافتم پس هر دو را کشتم و از آن پس اندیشناک این ماجرا بودم و سبب زردرویی و رنجوری ام این بود اما مرا از گفتن علت بهبودی و بازیافتن رنگ رخساره معذور بدار شهریار به شنیدن سخنان برادرش شاه زمان گفت : به خدا سوگند باید دلیل بهبودی ات را به من بگویی» شاه زمان به ناچار ماجرا از آغاز تا انجام بازگفت شهریار گفت: «باید به چشم خویش ببینم.» شاه زمان گفت: وانمود کن که به صید و شکار می روی و نزد من پنهان شو تا همه چیز را به عیان ببینی. شاه فرمان داد تا جارچیان خبر سفرش را به همگان اعلام کنند و سپس لشکر و خیمه و خرگاه را به بیرون دروازه گسیل داشت و خود نیز با آنها رفت، در خیمهٔ خود نشست و به غلامان گفت به هیچکس اجازه ورود ندهند بعد لباس مبدل پوشید و مخفیانه به قصری که برادرش در آنجا بود برگشت ساعتی کنار پنجرهٔ گشوده بر باغ نشست و ناگاه کنیزان و ملکه را دید که با غلامان آمدند و تمامی آنچه را که شاه زمان گفته بود کردند و تا شب هنگام گرم این کار بودند شهریار را از دیدن این صحنه عقل از سر پرید و به برادر گفت: برخیز تا راه سفری بی مقصد در پیش گیریم و تا آن هنگام که کسی را نبینیم که این ماجرا بر او نیز گذشته باشد سلطنت ما بیهوده است و مرگ هر آینه برای ما از زندگی بهتر خواهد بود. شاه زمان اطاعت کرد و دو برادر از در مخفی قصر خارج شدند روز و شب راه پیمودند تا در ساحل دریای شور به درختی در میانه یک چمنزار رسیدند و کنار درخت چشمه ساری بود و پس از آنکه از آن چشمه جرعه ای نوشیدند، زیر درخت بر آسودند ساعتی از روز نگذشت که دریا آشفته شد و از میانهٔ موجهای سرکش ستونی از دود سیاه بالا گرفت و به آسمان چمنزار روی آورد دو پادشاه هراسان بر فراز درخت شدند درخت بسیار بلند بود و آنها میتوانستند هرچه را که زیر درخت میگذشت به روشنی مشاهده کنند - ناگاه دیدند که نره دیوی بلند قامت و ستبر هیبت با سینه و هیکلی در اوج مهابت صندوقی برسر پا به ساحل دریا نهاد و کنار درختی که دو پادشاه بالای آن بودند قرار گرفت.
برای مطالعه مطالب بیشتر در زمینه آموزش، لطفا کلیک فرمایید: