معرفی 3 کتاب که مسیر زندگی مهران مدیری را عوض کرد / معرفی شاهکارترین رمان های تاریخ از مرگ ایوان ایلیچ تا جان شیفته

سوفیانیوز: مهران مدیری در برنامه کتاب باز از چند کتابی که مسیری زندگی او را تغییر داد است می گوید که در ادامه به معرفی این کتاب ها می پردازیم.
درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ
کتاب مرگ ایوان ایلیچ داستان قاضی صاحبمنصب روسی، ایوان ایلیچ است و ماجرای کتاب با مرگ او آغاز میشود. این کتاب راجع به مرگ و فناپذیری انسان است. چالش اصلی داستان از شروع بیماری لاعلاج ایوان آغاز میشود. بیماریای که او را به سمت مرگ سوق میدهد و سپس مرگی که تنها حقیقت محض در زندگی است و از هیچ بنیبشری دور نیست. همانطور که ارسطو میگوید: «لایوس انسان است، انسان فانی است. پس لایوس فانی است.» این جمله ساده را هم ما میدانیم هم ایوان ایلیچِ داستان، ولی انگار هیچکس به معنای واقعی باورش ندارد.
لئو تالستوی در 1828 در املاک خانوادگی وسیع در 100 مایلی جنوب مسکو در روسیه زاده شد، جایی که کمابیش همه عمر خانهاش بود. والدیناش وقتی کوچک بود مردند و توسط خویشاوندانش بزرگ شد. در دانشگاه ضعیف بود و یکی از استادهایش او را چنین توصیف کرد: ناتوان و بیعلاقه نسبت به آموختن. تالستوی پیش از آن که به عنوان افسر توپخانه به جنگ کریمه بپیونند چند سالی را به قمار و می گساری و افتادن به دنبال زنهای کولی گذراند. در اوایل 30 سالگی ازدواج کرد، همسرش سوفیا که از خانوادهای فرهیخته و بافرهنگ بود تنها 18 سال داشت. آنها 13 فرزند آوردند که 9 تایشان زنده ماندند. تالستوی که یشتر وقت خود را در اتاق مطالعه میگذارند، چند کتاب موفق نوشت: از جمله جنگ و صلح، آناکارنینا و مرگ ایوان ایلیچ.
در کتاب مرگ ایوان ایلیچ تالستوی در صدد برنمیآید که ما را با اندیشه نیستی و عدم حضور خود ما پس از مرگ آشتی دهد. ترسناک بودن مردن را هم پنهان نمیکند. کاملا برعکس، او نمونهای از مردن را انتخاب میکند که بیش از اندازه معمول و دردناک است و به جزئیات آن میپردازد، وانگهی، گذشته از تاکید کردن بر بیکسی لاعلاج آدم رو به موت و درماندگی او و همینطور هم رشک بردن جانسوزش را به کسانی که به وقت سیر او به نیستی، به زندگی ادامه میدهد، به رخ خواننده میکشد.
صالح حسینی – مترجم کتاب – درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ نوشته است:
آنچه تالستوی در ذهن دارد، زندگی فضیلتبار یا پارسایانه نیست – منظورش زندگی در قالب هرگونه واقعیت است، هرگونه زندگی که به راستی به سر برده میشود. ندامت ایوان ایلیچ از بابت گناهانی نیست که مرتکب شده، به خاطر لذتهایی است که از آنها محروم مانده. تالستوی در نخستین جمله پرآوازه در بخش دوم میگوید:
از زندگی ایوان ایلیچ سادهتر و معمولیتر و بنابراین وحشتناکتر پیدا نمیشد.
و خواننده داستان کار و بار ایوان ایلیچ را در مقام فردی «موفق» دنبال که میکند به نتیجهای جز این نمیرسد که اگر کامجویی طفلکی ایوان به گناه آلوده میشد، زندگیاش آنقدرها «معمولی» و بنابراین آنقدرها «وحشتناک» نمیشد.
از جمله کتابها و رمانهای لئو تالستوی که در کافهبوک معرفی شدهاند میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
رمان جنگ و صلح – همراه با اینفوگرافی
رمان آنا کارنینا – همراه با اینفوگرافی
رمان رستاخیز
رمان ارباب و بنده
کتاب اعتراف
تصویر لیو تولستوی از ایوان ایلیچ در کتابش عین جان دادن تصویر کسی است که عاقبت بر همه رحم میآورد و آنها را میبخشد. آنگونه که رسم لئو تولستوی است او به تفسیر میپردازد، به جزییات درام فلسفی که مغز بر قهرمان میگذارد. آنچه اطرافیان، پزشکها و خانواده میبینند مردی عبوس است با صورتی رو به سقف اتاق ولی ما آدمی ژرفنگر میبینیم، یک پیامبر، مردی با شجاعت اخلاقی و سخاوت برجسته و والا. تولستوی درباره ایوان طوری مینویسد که نماینده همه تواناییهای انسانی باشد.
خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ
ایوان در زندگیاش یک قاضی ریاکار و ظاهرطلب بوده، کسی که زندگی و حتی ازدواجش را ماشینوار و با منطق مطلق پیش میبرد، بدون هیچ احساسی. و به نحوی به زندگی چسبیده بود که انگار هیچوقت قرار نیست بمیرد. مانند همه اطرافیان ریاکارش که بعد از مرگ ایوان تنها به فکر گرفتن صندلی خالی ایوان بودند و خوشحال از اینکه هنوز زندهاند و این ایوان است که مرده، نه آنها! تو گویی مرگ بر سر راه آنان قرار نخواهد گرفت.
ایوان ایلیچ از نظر اجتماعی، فرهنگی، مالی و شغلی جایگاه درخوری دارد؛ اما از برقراری ارتباط میانفردی ناتوان است و از بیماری حادی رنج میبرد. او بلافاصله پس از مطلع شدن از بیماریاش، آن را زیر سوال میبرد. به خود القاء میکند بیمار نیست و پزشک اشتباه کرده است. با تشدید بیماری، شخصیت اصلی داستان خشمگین شده، همسر و فرزندانش را مقصر میداند. فکر میکند قربانی شده تا دیگران سالم و آسوده زندگی کنند. دوستان و همکاران به دلیل افزایش واکنشهای عصبی از او فاصله میگیرند و موقعیت شغلی، اجتماعی و مالیاش به خطر میافتد.
شخصیت اصلی داستان، پس از فرونشستن طوفان خشم، از مسیح مدد میجوید. زمان اندکی نیاز دارد تا جبران گذشته کند. اما افسردگی گریبانش را گرفته و زمینگیرش کرده است. زندگیاش را مرور میکند. اینجاست که خسته و ازنفسافتاده فرارسیدن مرگ را به انتظار مینشیند:
چند روز آخر عذاب سختی کشید. یک بند ضجه میزد. از دقیقه و ساعت گذشته بود. سه روز آخر را یکنفس ضجه میکشید. فوق طاقت بود. صدای نالهاش تا سه اتاق آنورتر هم میرسید. پانزده دقیقه پیش از فوت حلالیت طلبید.
ایوان وقتی به مرگش نزدیک میشود، مراحل انکار، ترس، خشم، انزجار و در آخر پذیرش را پشت سر میگذارد. ابتدا نمیخواهد مرگش را قبول کند، به زندگی گذشته و لذتهای بچگیاش چنگ میزند، مرگ را شبیه چاهی میبیند که انتهایش تاریکی مطلق است. ولی رفته رفته مرگ آینهای مقابل زندگی پیشین خودش میشود، اشتباهاتش را مثل پتکی به صورتش میکوبد و او را به خودشناسی میرساند.
ایوان در راه رسیدن به مرگ، مراحل معرفت و شناختش را طی میکند. و در آخر، انتهای همان چاه سیاهی که انتظارش را میکشید، روشنایی را پیدا میکند.
تالستوی در این کتاب از مرگ به عنوان ابزاری برای نشان دادن ارزش زندگی استفاده کرده است و چه خوب و دقیق هم کارش را انجام داده است. ایوان ایلیچ که معادل واژهاش «انسان فانی» یا همان «آدمیزاد» است، تک تک ما انسانها هستیم، و سرنوشت زندگی ایوان ایلیچ، سرنوشت بشر است. هنگامی که صحبت از فنا و مرگ پیش بیاید، بیدرنگ به موضوع تن میدهیم و احتمالاً خواهیم گفت مرگ در انتهای مسیر منتظر همه ماست اما مثل ایوان ایلیچ در داستان تالستوی، آن را به صورت گزاره کلی انتزاعی بر زبان میآوریم و هرگز هم خیال نمیکنیم چنین چیزی به زودی سراغ ما بیاید. اما ما هم وقتی بوی مرگ به مشاممان خورد، با این سوال روبهرو خواهیم شد که «آیا واقعا زندگی کردهام؟» و انگار چیزی بهتر از مرگ، نمیتواند نشانگر زندگی ما باشد.
شاید سخن نهایی نویسنده در کتاب مرگ ایوان ایلیچ این باشد که معنای انسان بودن در میان روزمرگیها را نباید از یاد برد. شخصیت اصلی، تنها پس از روبهرو شدن با مرگ است که تازه متوجه میشود هرگز زندگی نکرده و سراسر عمرش را به ترقی در شغل و کارهای بیمعنی دیگر پرداخته است. آن گاه، در این مدت اندکی که تا مرگ فاصله دارد، میخواهد به دنبال معنای زندگی بگردد.
به شکل دیگری میتوان گفت کتاب مرگ ایوان ایلیچ داستان آدمهایى است که به بهترین شکل طعمه قید و بندهاى اجتماع مىشوند و از آن تغذیه مىکنند. مطابق آن زندگى مىکنند و مطابق آن به لذت جویى مىپردازند. اما در نهایت هیچ چیز، جز سادگى وحشتناک تن دادن به روال معمول زندگى و رسیدن به موفقیتهاى معمول زندگى، باقى نمىماند. بنابراین باید از ایوان ایلیچ درس بگیریم و خیلی زودتر از آن که مرگ به سراغ ما بیاید در چاه سیاه زندگی خود، روشنایی را پیدا کنیم.
درنهایت اینکه ترجمه صالح حسینی یکی از برترین ترجمههای بازار است که در بخش آخر کتاب نیز نقدی هم درباره داستان آورده و بسیار کمک حال خواننده برای درک عمیق کتاب است.
جملاتی از متن کتاب مرگ ایوان ایلیچ
وقتی من نباشم چه چیز خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه نمیخواهم!
پیتر ایوانیچ دست از صلیب کشیدن برنمىداشت و در مسیر میانهاى بین تابوت، قارى، و شمایلهاى روى میز در گوشه اتاق، سرش را اندکى خم کرده بود. پس از آن، چون به نظرش آمد این حرکت صلیب کشیدن به درازا کشیده است، دست نگه داشت و به تماشاى جنازه پرداخت.
گراسیم گفت: «خواست خداست. یک روزى اجل ما هم سر مىرسد»، و با این گفته دندانهایش – دندانهاى سفید و یکدست روستازاده تندرست – نمایان شد و مثل آدمى که کار فورى فوتى دارد چست و چالاک درِ جلو را باز کرد، سورچى را صدا زد و پیتر ایوانیچ را سوار کرد و، انگار گوش به فرمان بعدى، مثل فنر به ایوان بازگشت.
از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که سادهتر و معمولیتر و بنابراین وحشتناکتر از آن پیدا نمیشد. او یکی از اعضای دادگاه بود و در چهلوپنج سالگی درگذشت. پدرش از کارمندانی بود که پس از خدمت در وزارتخانهها و ادارات گوناگون در پترزبورگ پیشینهای پیدا کرده بود از آندست که آدمها بهواسطهی آن صاحب منصب میشوند و به رغم بیکفایتی در احراز مشاغل پر مسئولیت، اخراج آنها به دلیل داشتن سوابق طولانی کان لم یکن میگردد و بنابراین برای آنها به طور اخص مشاغلی ایجاد میکنند که هرچند ساختگی است، درآمد حاصل از آنها از ششهزار روبل گرفته تا دههزار روبل، دیگر ساختگی نیست و در ازای آنهم عمر درازی میکنند. ایلیایپیمیچ گالین، مشاور خصوصی و عضو زاید نهادهای زاید گوناگون، چنین آدمی بود. از سه پسری که داشت، ایوانایلیچ دومی بود. پسر ارشد پا جای پای پدرش، منتها در ادارهای دیگر، میگذاشت و از نظر سابقه خدمت به مرحلهای رسیده بود که هر حقوقبگیری با وضع مشابه به آن میرسید. پسر سوم مایه سرشکستگی بود. چند شغل نان و آبدار را از دست داده بود و حالا در اداره راهآهن خدمت میکرد. پدر و برادرانش، و خاصه زنانشان، علاوهبر اینکه چشم دیدنش را نداشتند اصلا نمیخواستند سر به تنش باشد. خواهرش با بارون گرف، که کارمندی همسنخ پدرش در پترزبورگ بود، ازدواج کرده بود. ایوانایلیچ به قول مردم گل سرسبد خانواده بود.
درجایی که خیال میکردم بالا میروم، تو نگو از تپه دارم پایین میآیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا میرفتم اما به همان نسبت زندگی از من کناره میگرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگیام غلط بوده باشد؟
در جایی که خیال می کردم دارم بالا می روم، تو نگو از تپه دارم پایین می آیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی ام غلط بوده باشد؟
در مدرسه کارهایی کرده بود که قبلا به نظرش بسیار ننگ آلود می آمد، و سبب می شد پس از انجام این کارها از خودش منزجر شود. اما بعدها همین که دید آدم های اسم و رسم دار هم دست به چنین اعمالی می زنند و به چشم خطا به آنها نگاه نمی کنند، نه اینکه بگوییم این توانایی را یافت آنها را درست تلقی کند، بلکه یکسره از یاد ببرد یا از یادآوری آنها ذره ای هم خاطرش پریش نشود.
تمام آنچه برایش زندگی کردهای و میکنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان میدارد.
به ذهنش آمد که نکند آن چیزی که قبلا به نظرش صددرصد محال آمده بود، یعنی اینکه زندگیاش را آنگونه که باید نگذرانده بود، راست بوده باشد. به ذهنش آمد که نکند تلاشهای به زحمت پیدای او برای مبارزه با آنچه جلالت مآبها شایسته تلقی میکردند – همان انگیزههای به زحمت پیدای او که بی درنگ سرکوبشان کرده بود – حق، و بقیه چیزها باطل بوده باشد. نکند وظایف شغلی و کل ترتیب زندگی و خانوادهاش و جملگی علقههای اجتماعی و اداریاش یکسره باطل بوده باشد. کوشید که در محکمهی خویش از همهی این چیزها دفاع کند و ناگهان به سستی چیزی که از آن دفاع میکرد پی برد. چیزی نبود که از آن دفاع کند.
و ناگهان بر او معلوم شد آنچه مایهی عذابش شده بود و رهایش نمیکرد، یک جا دارد از دو طرف، از ده طرف و از همه طرف فرو میریزد. غصه آنها را میخورد، باید کاری میکرد که آزار نبینند: از این رنجها آنها را آسوده و خودش را خلاص کند.
مشخصات کتاب مرگ ایوان ایلیچ
عنوان: کتاب مرگ ایوان ایلیچ
نویسنده: لئو تالستوی
ترجمه: صالح حسینی
انتشارات: نیلوفر
تعداد صفحات: 152
درباره کتاب آناکارنینا نوشته لئو تولستوی
لئو تولستوی نویسندهای روس است که به دلیل فعالیتهای سیاسی و اجتماعی که در دوران زندگیش داشت همواره نزد مردم محبوب بود. او در 19 و 20 میلادی میزیست؛ یعنی زاده 1828 و درگذشته سال 1910 است. در این میان یکی از مشهورترین رمانهای تولستوی آناکارنیناست که مورد توجه مهران مدیری نیز قرار گرفته است.
کتاب آناکارنینا در سال 1877 نوشته شده است؛ اما چه چیزی باعث میشود که این کتاب قدیمی همچنان بر ذهن مردم بنشیند و برایشان تبدیل به یک نقشه مسیریابی برای زندگی شود؟ به نظر میرسد باید داستان رمان آناکارنینا را مرور کنیم.داستان آنا کارنینا حول محور زندگی دو زن میچرخد: آنا کارنینا، زنی متاهل و اجتماعی که عاشق افسر جوانی میشود و کاترینا، زنی ساده و روستایی که عاشق یک اشرافزاده میشود. رمان به موازات داستان عاشقانهی آنا، به بررسی زندگی و دغدغههای شخصیتهای دیگری همچون کنستانتین لوین، مردی روشنفکر و در جستجوی معنای زندگی، میپردازد.
معنای زندگی؛ به نظر میرسد دست یافتن به معنای زندگی دغدغه اکثر آدمهاست، آدمهایی که در طول زندگیشان لحظاتی را به اندیشیدن میگذرانند
جستجوی معنا و هویت
مضامین اصلی رمان آنا کارنینا
عشق، خیانت و جامعه
معنای زندگی: کنستانتین لوین، یکی دیگر از شخصیتهای اصلی رمان، در جستجوی معنای زندگی است و در نهایت به این نتیجه میرسد که کار و خانواده، مهمترین ارزشهای زندگی هستند.
هویت فردی: هر یک از شخصیتهای رمان، در تلاش برای یافتن هویت خود هستند. آنا در جستجوی عشق و آزادی است، کنستانتین به دنبال معنای زندگی، و کاترینا به دنبال خوشبختی در زندگی زناشویی.
جملاتی از متن کتاب آناکارنینا نوشته لئو تولستوی
او همانطور که تلاش میکرد آن زن را نگاه نکند، از پلهها پایین رفت؛ انگار که او خورشید بود. با این وجود، مرد او را دید؛ مثل خورشید، حتی بدون نگاه کردن.
من فکر میکنم… اگر این درست باشد که به اندازهی تمام سرها، ذهنهایی وجود دارد؛ پس به اندازهی تعداد قلبها نیز، عشقهای متفاوتی هست.
عشق؛ دلیل بیعلاقه بودن من به این واژه، این است که برایم زیادی باارزش است؛ بسیار بیشتر از چیزی که بتوانی درک کنی.
با زیر و رو کردن روحمان، ما همیشه بهدنبال چیزی میگردیم که بیخبر در آنجا مانده است.
طولی نکشید که او احساس کرد ارضای امیالش، دربرابر کوهی از انتظاراتی که داشت، فقط به اندازهی یک دانه برایش شادی بههمراه آورد. تحقق این امر به او اشتباهی جاودانه را نشان داد؛ اینکه انسانها تصور میکنند که شادی آنها به تحقق رویاهایشان وابسته است.
من همیشه عاشقت بودهام، و وقتی عاشق کسی هستی، عاشق تمام او میشوی؛ مرد یا زن، همانطور که هست، نه آنطوری که تو او را میخواهی.
خانوادههای خوشحال، همه مثل یکدیگرند؛ اما خانوادههای غمگین، هرکدام بهروش خودشان غمگیناند!
اما قانون عشق ورزیدن به دیگران با دلیل قابل فهم نیست؛ چراکه استدلالپذیر نیست.
اگر انسان اصلاً دچار پوچی نباشد، هیچ دلیل خوبی برای زندگی کردن ندارد.
ورونسکی در آن نگاه کوتاه فرصت یافت سرزندگی سرکوفتهای را که بر چهرهاش جولان میداد و میان دو چشم برّاقش جابجا میشد و آن لبخند ناچیزی را که به لبش انحنا میداد، دریابد.
اتفاقی جادویی برایم رخ داده است؛ مثل خوابی که انسان در آن احساس وحشتناک و غریبی دارد، و ناگهان با این آگاهی که چنین وحشتی وجود ندارد، از خواب میپرد؛ مرا از خواب پراندهاند!
اما خوشحالم که مرا همانگونه که هستم میبینی. ورای هرچیز، هرگز نمیخواهم مردم فکر کنند که تصمیم دارم چیزی را به آنها اثبات کنم. من نمیخواهم هیچچیزی را اثبات کنم، فقط میخواهم زندگی کنم؛ که هیچ اسیبی به کسی جز خودم نرسانم. این حق را دارم، ندارم؟!
تمام دخترهای دنیا به دو دسته تقسیم شده بودند: دستهی اول شامل تمام دخترهای جهان بهجز او، و آنها تمام عواطف معمولی انسانی را داشتند و دخترانی عادی بودند؛ درحالیکه دستهی دوم -فقط خودِ او- هیچ ضعفی نداشتند و از تمام بشریت برتر بودند.
بعضی اوقات او (آنا) نمیدانست از چیزی که آرزو میکرد، میترسید: چه اینکه آنچه بوده، یا میتوانست باشد را، آرزو میکرد یا از آن میترسید، و مخصوصاً چیزی که آرزویش را میکرد؛ او نمیدانست.
اگر به دنبال کمال بگردی، هرگز خشنود نخواهی بود.
من مثل گرسنهای هستم که به او غذا داده باشند. شاید سردش باشد، و شاید لباسهایش پاره باشد، و شرمسار باشد، اما ناخشنود نیست!
ممکن نبود اشتباه کرده باشد. در دنیا هیچ چشمان دیگری مثل آن نبود. فقط یک مخلوق در این دنیا بود که میتوانست (و میخواست) که تمام روشنایی و معنای زندگی را برایش متمرکز کند. او خودش بود؛ او کیتی بود.
آنا نهتنها طبیعی و به ذکاوت سخن گفت، که با ذکاوت و عادی، بدون اینکه هیچ ارزشی به افکار خودش بدهد، بااینحال ارزش بسیاری به افکار کسی داد که با او صحبت میکرد.
(یک احساس) بهشتیست
زمانی که به نیازهای زمینیام چیره میشوم
اما با این اوصاف
زمانی که موفق نیستم، میتواند بسیار لذتبخش باشد.
جوابی نبود، بهجز همان جواب کلّی که زندگی به پیچیدهترین و حلنشدنیترین سوالات میدهد. پاسخ این است: انسان باید برای مایحتاج روزش زندگی کند، به زبانی دیگر، در فراموشی غرق شود.
وقتی لوین فکر کرد که چه بود و برای چه زندگی میکرد، نتوانست هیچ جوابی برای سوالاتش پیدا کند و به ناامیدی نزول پیدا کرد؛ اما زمانی که از زیر سوال بردن خود در این مورد کناره گرفت، گرچه بهنظر میرسید که میدانست چیست و برای چه زندگی میکند، قاطعانه و بدون تردید زندگی و عمل کردن.
این شادیها آنقدر سرسامآور بود که به اندازهی دانههای طلا در میان شنها، غیرقابل مشاهده بودند، و در مواقع افسردگی او چیزی جز شن و ماسه نمیدید. با این وجود لحظات روشنتری وجود داشت که او چیزی جز شادی احساس نمیکرد، چیزی جز طلا نمیدید.
او به آن زن مثل گل پژمردهای که چیده بود، نگاه میکرد، که بهزحمت میتوانست زیباییای را که از ابتدا باعث چیدن و تخریب او شده بود، تشخیص بدهد. و علیرغم این، احساس کرد آن زمان که قویتر بود، اگر واقعا آرزویش را داشت، میتوانست آن قلب را از سینهاش بیرون بکشد؛ اما حالا، در آن لحظه، که بهنظر میرسید هیچ علاقهای به او ندارد، میدانست چیزی که به او پایبندش کرده، شکستنی نیست.
اما هرچه بزرگتر شد و خواست با صمیمیت بیشتری برادرش را بشناسد، بیشتر این فکر به ذهنش خطور کرد که قدرت کار کردن برای رفاه عمومی -قدرتی که خودش را خالی از آن میدید- نه مزیّت، بلکه نبودِ چیزی بود: نه اینکه نبودِ نیازهای والا باشد، بلکه نبودِ قدرتِ زندگی بود، چیزی که قلب نامیده میشود – رویایی که یک انسان را وادار میکند تا یکی از بیشمار راه زندگیاش را انتخاب کند که معرّف اوست، فقط و فقط آرزو.
او اضافه کرد «میبخشید»، عینک اپرا را از دستش گرفت و از بالای شانهی برهنهاش به ردیف جعبههای مقابلهم نگاه کرد «متاسفانه دارم مسخرهبازی درمیاورم.»
درباره نویسنده کتاب مرگ ایوان ایلیچ
لئو تولستوی (Leo Tolstoy) در خانوادهای اشرافی و بااصلونسب به دنیا آمد. او فرزند چهارم کنت گراف نیکلای ایلیچ تولستوی و پرنسس ماریا نیکلایونا بود. تولستوی مادر خود را در دوسالگی و پدرش را زمانی که تنها نُه سال داشت، برای همیشه از دست داد. پس از این دو فقدان، سرپرستی لئو و چهار برادر و خواهرش را مادربزرگ آنها و پس از فوت او، عمهشان برعهده گرفت. لئو تولستوی از دخترعمهی خود، تاتیانا الکساندرونا، به عنوان مهمترین فرد در دوران کودکی و نوجوانیاش یاد کرده بود.
لئو تولستوی که پیش از آغاز تحصیلات رسمی، در خانه آموزشهایی توسط معلمان خصوصی دیده بود، در دانشگاه کازان در رشتهی زبانهای شرقی نامنویسی کرد. اما خیلی زود سوابق تحصیلی ضعیفش او را مجبور ساخت که از کازان به دانشگاه حقوق که متقاضی کمتری داشت منتقل شود. زندگی عیاشانه و تمایل به خوشگذرانیهای افراطی عواملی بودند که ادامهی تحصیل در دانشگاه حقوق را برای تولستوی ناممکن ساختند. پس از ترک تحصیل، لئو تولستوی برای مدیریت بهتر املاک و اموالش به زادگاه خود بازگشت. وی در سال 1851، به برادر بزرگترش که در ارتش بود پیوست و در همین ایام، در جنگ کریمه شرکت جست. اگرچه اندکی بعد، خدمت در نظام را برای همیشه ترک گفت.
مشخصات کتاب آناکارنینا
عنوان: کتاب آناکارنینا
نویسنده: لئو تالستوی
ترجمه: مشوق همدانی
انتشارات: نگاه
تعداد صفحات: 1004
درباره کتاب جان شیفته نوشته رومن رولان
سومین کتابی که بر زندگی مهران مدیری تاثیری عمیق گذاشته کتابی از رومن رولان با نام جان شیفته است. رومن رولان نویسندهای است که در قرن نوزده و بیست میلادی زندگی میکرده است؛ یعنی در سال 1866 به دنیا آمده و در سال 1944 چشم از جهان فرو بسته است. جالب این است که رولان به شدت تحت تاثیر تفکر و نوشتههای تولستوی و اسپینوزا بوده است.
اما کتاب جان شیفته چرا بر مهران مدیری تاثیری چنان ژرف گذاشته است؟ شاید این بار مساله عشق در میان باشد. آخر این رمان در مورد عشق است. اما، نه عشقهای دم دستی، بلکه عشق یک زن در جامعهای که برای عشق ارزشی قائل نیست. آنت ریوی یر همان زن است. زنی که در حال بیدار شدن از خواب زمستانی است. اما چه چیزی آنت 24 ساله را این چنین دگرگون میکند؟ به نظر میرسد مرگ پدرش بیتاثیر نباشد.
مضامین اصلی رمان جان شیفته
مرگ به عنوان پایان اجتنابناپذیر: مرگ، یکی از مضامین اصلی رمان است و به عنوان پایان اجتنابناپذیر زندگی انسانها مطرح میشود.
گذر زمان: رمان آنا کارنینا، به گذر زمان و تغییراتی که با گذشت زمان در زندگی افراد رخ میدهد، میپردازد.
زیر به برخی از مهمترین مضامین رمان مرگ ایوان ایلیچ اشاره میکنیم:
بیداری زنان : رمان جان شیفته، روایتی از بیداری زنان و تلاش آنها برای دستیابی به استقلال و آزادی است. آنت، به عنوان نمادی از زنان این دوره، به دنبال شکستن قید و بندهای اجتماعی و رسیدن به خودشناسی است.
عشق و روابط انسانی : عشق در این رمان، نیرویی قدرتمند و پیچیده است که زندگی شخصیتها را تحت تأثیر قرار میدهد. عشقهای مختلفی در این رمان به تصویر کشیده شده است که هر کدام به شکلی بر زندگی آنت تأثیر میگذارند.
جستجوی معنویت : آنت در طول زندگیاش به دنبال معنای زندگی و جایگاه خود در جهان است. او به فلسفه، هنر و موسیقی پناه میبرد تا به پرسشهای وجودی خود پاسخ دهد.
تحولات اجتماعی : رمان جان شیفته، تصویری از تحولات اجتماعی فرانسه در اوایل قرن بیستم ارائه میدهد. جنگ جهانی اول، جنبشهای فمینیستی و تغییرات فرهنگی، همگی بر زندگی آنت و جامعه اطرافش تأثیر میگذارند .
مرگ به عنوان بخشی جداییناپذیر از زندگی: تولستوی در این رمان، مرگ را نه به عنوان پایان، بلکه به عنوان بخشی طبیعی از زندگی انسانها به تصویر میکشد. او نشان میدهد که چگونه ترس از مرگ میتواند بر زندگی انسانها سایه افکند و آنها را از لذت بردن از لحظات زندگی باز دارد.
معنای زندگی: یکی از مهمترین پرسشهایی که در این رمان مطرح میشود، معنای زندگی است. ایوان ایلیچ در طول بیماری خود به این پرسش میاندیشد که آیا زندگیای که داشته، زندگیای با معنا بوده است یا خیر.
روابط انسانی: رمان مرگ ایوان ایلیچ، به روابط پیچیده انسانی نیز میپردازد. او روابطش با خانواده، دوستان و همکارانش را مورد بررسی قرار میدهد و نشان میدهد که چگونه این روابط بر زندگی او تأثیر گذاشتهاند.
تغییر و تحول: در این رمان، شاهد تغییر و تحول عمیقی در شخصیت ایوان ایلیچ هستیم. او در مواجهه با مرگ، به درک جدیدی از زندگی میرسد و سعی میکند گذشته خود را بازبینی کند.
تلاش برای معنابخشی به زندگی: ایوان ایلیچ در تلاش است تا به زندگی خود معنا ببخشد و از پشیمانیهای گذشته رها شود. او میخواهد قبل از مرگ، به آشتی با خود و دیگران برسد.
اهمیت لحظه حال: تولستوی در این رمان، اهمیت زندگی در لحظه حال را تأکید میکند. او نشان میدهد که چگونه مشغولیتهای روزمره و تعقیب اهداف مادی، ما را از لذت بردن از لحظات زندگی باز میدارد.
جملاتی از متن کتاب جان شیفته نوشته رومن رولان
فقط یک نوع شجاعت در این جهان وجود دارد: جهان را همانطور ببینی که هست، و به آن عشق بورزی.
بیشتر افراد اساساً تا سن سی سالگی مُردهاند؛ از آن پس فقط انعکاسی از خودشان هستند؛ باقی عمرشان را فقط مشغول تقلید کردن از خودشاناند؛ هر روز بیشتر و بیشتر آنچه را که، وقتی زنده بودند، میگفتند و انجام میدادند و فکر میکردند و دوست میداشتند، به شکلی مکانیکی و اثرپذیر تکرار میکنند.
لذتی بهجز لذت آفرینش نیست. انسانی نیست که واقعاً زنده باشد، مگر آنکه خلق میکند. بقیه فقط سایههایی بر زمین هستند که وجه اشتراکی با زنده بودن ندارند. نشاط زندگی، چه عشق ورزیدن باشد و چه کنشگری، نشاط خلق کردن است.
هیچکس واقعاً کتاب را نمیخواند؛ او خودش را از به واسطهی آن کتاب میخواند.
درک همهچیز یعنی نفرت از هیچچیز.
کار هنرمند این است که در زمان قصور خورشید، طلوع را بیافریند.
انسان خطا میکند، زندگی همین است. اما عشق ورزیدن هرگز یک اشتباه نیست.
تو چیزی را که لیاقت توست پس میزنی، با تمایل و اشتیاق به چیزی که ذرهای استحقاق تو را ندارد.
هر کسی، در اعماق وجودش، قبرستانی کوچک از کسانی را به دنبال میکشد که عاشقشان بوده است.
دوستی که تو را درک میکند، تو را میسازد.
بحث کردن کاری غیرممکن است با کسی که نه ادعای جستجوی حق، بلکه ادعای محق بودن را دارد.
هر کسی که واقعاً انسان است باید یاد بگیرد که در میان دیگران تنها باشد، منفک از آنها، و در صورت لزوم، متضاد آنها فکر کند.
قهرمان انسانیست که در حد توانش عمل میکند.
اما امروز را محترم بشمارید. به اتفاقی که یک سال یا ده بعد میافتد فکر نکنید. به همین امروز فکر کنید.
برای مردی که ذهن آزادی دارد، در زجر کشیدن حیوانات چیزی حتی غیرقابل تحملتر از زجر انسان است. چون در مورد دومی حداقل این مسئله پذیرفته است که رنج مسئلهای منفیست و شخص مسئول یک جنایتکار است. اما در روز هزاران حیوان بدون کوچکترین نشانی از پشیمانی سلاخی میشوند. اگر هرکسی بخواهد به آن اشاره کند، مضحک به نظر میآید. و این جرم غیرقابل بخشایش است.
اگر قرار است بر پهنهی زمین جایی باشد که تمام رویاهای انسان زنده، از اولین روزهایی که انسان به رویای وجود پر و بال داد، در آن یافت شود، آن مکان جایی بهجز هند نیست.
اشتیاق مانند نبوغ، یک معجزه است.
اگر انسانی میخواهد نور خورشید را بر دیگران بتاباند، باید پیش از هرچیز آن را درون خود داشته باشد.
میدانم که در نهایت چهچیزی انسان را از حیوان تمایز میدهد؛ دغدغههای مالی.
انسان هرچه بیشتر زیست میکند، هرچه بیشتر خلق میکند، هرچه بیشتر عشق میورزد و محبوبانش را از دست میدهد، به همان مقدار بیشتر از مرگ فرار کرده است. با هر ضربهای که مجبور به تحمل آن هستیم، با هر کار تازهای که شروع میکنیم و به آن پایان میدهیم، از خودمان فرار میکنیم، به درون کاری فرار میکنیم که ساختهایم، به روحی که عاشقش بودیم، روحی که ما را ترک کرده است.
هر هنر و هر نژادی دورویی خودش را دارد. دنیا از حقایق اندک و دروغهای بسیار پر شده است.
هر انسانی باید ایدهآل خود را بشناسد و برای دستیابی به آن تلاش کند؛ اینگونه راه رشد مطمئنتری را خواهد نداشت تا اینکه ایدههایش را از دیگران بگیرد.
مُردگانی وجود دارند که از بعضی زندهها، زندهترند.
بیایید همهجا را به دنبال حقیقت بگردیم؛ بیایید هرکجا که میتوانیم شکوفه یا بذر آن را بیابیم، آنها را جمع کنیم. با یافتن دانه بیایید آن را در بادهای بهشتی بپراکنیم. به هرکجا که برده شود، جوانه خواهد زد. در این کائنات عظیم فقدان روحهایی که زندگی تازهای را شکل دهند، وجود ندارد.
بهترین کتاب آن نیست که پیام خودش را بر مغز حکاکی کند، مانند نامهی تلگرافی که روی کاغذ چاپ میشود، بلکه آن کتابیست که تأثیر حیاتی آن منجر به گشایش دیدگاهی تازه میشود، و از نویسنده به خواننده آتشی را انتشار میدهد که از ماهیتهای گوناگون شکل گرفته؛ تا زمانی که به شعلههایی گسترده تبدیل شود و از جنگلی به جنگل دیگر زبانه بکشد.
برای کسی که یک موسیقیدان متولد شده، همهچیز موسیقیست.
من به خیریههای رسمی بیاعتمادم. نیکوکاری باید در خفا انجام شود.
سنگها در همهجا مستحکماند.
اما شاید در ما نیروهایی غیر از ذهن و قلب است، حتی غیر از حواس؛ نیروهای مرموزی که وقتی دیگران خوابند ما را تحت کنترل میگیرند. و شاید اینچنین نیروهایی بود که ملکیور در اعماق آن چشمهای رنگپریدهای یافته بود، که وقتی از کنار دختری در حاشیهی رودخانه گذشت و –بدون اینکه بداند چرا- در کنار او بین نیزار نشست و دستش را به او داد، ترسان به او مینگریست.
راستی و یکرویی موهبتیست که به اندازهی هوش و زیبایی نادر است، و منصفانه نیست که انسان آن را از همهکس طلب کند.
هیچچیز به اندازه عشقی که منظور معینی نداشته باشد فرساینده نیست؛ نیروی شخص را میخورد و از میان میبرد. سودای شناختهشده، روح آدمی را سخت به خود مشغول میدارد. شخص از آن به ستوه میآید؛ ولی دستکم میداند به خاطر چه. هر چیز تحملپذیر است مگر احساس خلأ…
من زندگی با مبارزه را به آرامش اخلاقی و کسالت سوگوارانهی این چند سال اخیر ترجیح میدهم. خداوندا به من مبارزه، دشمن و گلههای زوزهکش بده؛ بیشترین مقداری از مبارزه که در ظرفیت دارم.
تعداد محدودی از انواع «خوب» و «بد»ها برای تمام سنین بهکار میرود.
درباره نویسنده کتاب مرگ ایوان ایلیچ
رومن رولان، نویسنده کتاب نیز میگوید: «قهرمان اصلی جان شیفته، آنت ریوییر به گروه پیشتاز آن نسل زنان تعلق دارد که در فرانسه ناگزیر گشت به دشواری، با پنجه درافکندن با پیشداوریها و کارشکنیِ همراهان مرد خویش، راه خود را به سوی یک زندگی مستقل باز کند.»
این رمان چیزی بیش از یک اثر ادبی است، موجودی زنده است و داستان دنیای معنوی یک زن را روایت میکند. در رمان جان شیفته چهل سال از زندگی آنت – از جوانی بیدغدغهاش تا لحظه آخر زندگیاش – به تصویر کشیده شده است. جان شیفته از آن دسته کتابهایی است که در دنیای ادبیات بسیار مورد ستایش قرار گرفته و توانسته بر بسیاری از نویسندگان و کتاابهای دیگر اثر بگذارد.
مشخصات کتاب جان شیفته
عنوان: کتاب جان شیفته
نویسنده: رومن رولان
ترجمه: محمود اعتمادزاده
انتشارات: دوستان
تعداد جلد: 4
برای مشاهده سایر ویدئوهای فان و سرگرمی با سرویس ویدئو سوفیانیوز در ارتباط باشید.