(ویدیو) شعری روحنواز و احساسی معینی کرمانشاهی با صدای باران نیکراه/ پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را/ تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
سوفیانیوز: صدای باران نیکراه با شعر معینی کرمانشاهی آمیخته شده است. در این اجرا، «باران نیکراه» تجربهای شاعرانه و احساسی از عاطفه انسان ارائه میدهد که شنونده را در دل واژهها و تصویرها غرق میکند.
به گزارش سرویس چندرسانهای پایگاه خبری سوفیانیوز، باران نیکراه با نام واقعی محدثه نیکرا در تاریخ 20 شهریور سال 1367 در یک خانواده 5 نفره متولد شد. او یک خواهر و یک برادر دارد که برادرش بهتاش در عرصه موسیقی و خوانندگی مشغول به فعالیت است. پدر باران نیکراه، بهنام نیکراه بازنشسته اداره آب و فاضلاب بوده و مادرش مرضیه یزدانی هم شاغل بوده ولی در مورد جزئیات شغلش اطلاعاتی در دسترس نیست.
رحیم معینی کرمانشاهی (15 بهمن 1301 – 26 آبان 1394)، نقاش، روزنامهنگار، نویسنده، شاعر و ترانهسرای اهل ایران بود.رحیم معینی کرمانشاهی، شاعر، ترانهسرا و نقاش توانا، از سال 1320 به هنر نقاشی پرداخت و آثار شاخصی مانند تابلو «مسیح» خلق کرد. او در شعر و ترانه نیز شهرت یافت و با گرایش به تصویرسازی در آثارش، دیوانها و مثنویهای متعددی منتشر کرد. معینی کرمانشاهی در دهه 1330 به استخدام ادارهٔ کل انتشارات و رادیو درآمد و با نام معینی کرمانشاهی به فعالیت هنری ادامه داد. او تا پایان عمر، مشغول تکمیل اثر تاریخی منظوم «شاهکار» بود و در 26 آبان 1394 درگذشت؛ مسئولیت انتشار آثارش به فرزندش حسین واگذار شد.
پــــرده پــــرده آنـــقـدر از هـم دریــدم خویــش را
تا که تصــویــری ورای خـویـــش دیـدم خویــش را
خویش خویش منــهم اینک از در صلح آمده است
بسکه گوش از خــلق بستم تا شنیدم خویــش را
خویشِ خویشِ من مرا و هرچه من ها بود سوخت
کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریـــدم خویــش را
معنی این خویـــش را از خویشِ خویش خود بپرس
(خویش یابی را گُــــزیدم بس گَــزیدم خویــش را)1
می شدم.ساقی شدم.ساغرشدم.مستی شدم
تا ز تاکستـــان هســـتی خــوشه چیدم خویــش را
ســـردی کــاشــانـه را بــــــا آه گــــــرمـی داده ام
راه بر خـــورشیــــــد بستـــــم تا دمیـدم خویــش را
بــــــرده داران زمـــــان هــا چـــوب حـــــرّاجــم زدند
دســـت اوّل تــــا بـــرآمــد.خــود خریــدم خویــش را
بــزم ســـازان جهــــان . مـــی از سبـــوی پُــر خورند
مــن تـهـی پـیـمـانـه بـودم سـر کـشـیـدم خویــش را
اشــک و مــن در یــک تـــرازو قـــــدر هـم بشناختیـم
ارزش مـــن بیــــن کـه بـا گـوهــر کشیـدم خویــش را
شـمـعـــم و بـا سوخـتـــن تـا آخـــــرین دم زنــــده ام
قطــــره قطــــره ســـوختـــــم تا آفـریـــدم خویـش را
هـوی هـوی بزم درویشان کرمـانشه خوش است
چون به دالــاهـــــو رسیــدم ، وارسیــدم خویــش را