(ویدئو) حکایت عبرت آموز کلیله و دمنه دربارهی حسادت و دهنبین بودن؛ چگونه یک شغال پایان یک دوستی ابدی شد؟!
سوفیانیوز: در این بازنویسی جذاب از حکایت کلیله و دمنه، داستان مکر شغالی را بخوانید که با زبانبازی، پیوند عمیق میان رام و سامان را به دشمنی خونی تبدیل کرد. درسی بزرگ برای کسانی که زودباورند!
به گزارش سرویس چندرسانهای پایگاه خبری سوفیانیوز، در روزگاری دور، در میان مرغزاری سرسبز که عطر گلهای وحشیاش هوش از سر میبرد، حکایتی رقم خورد که تا ابد لکه ننگی بر پیشانی "حسادت" باقی ماند.
رام، شیری مقتدر و فرمانروای جنگل بود که پس از سالها تنهایی، دوستی پیدا کرده بود به نام سامان. سامان، گاوی خردمند و آرام بود که صدایش لرزه بر اندام کوه میانداخت اما قلبی مهربان داشت. این دو چنان به هم دلبسته بودند که هیچ تصمیمی در جنگل بدون مشورت هم نمیگرفتند.
اما در سایههای این دوستی، چشمانی زرد و پر از کینه میدرخشید. دمنه، شغالی که همیشه آرزوی جایگاهی نزدیک به پادشاه را داشت، از این دوستی خونش به جوش آمده بود. او به برادرش، کلیله، گفت: «ببین این گاو علفخوار چگونه جای ما را تنگ کرده! باید راهی پیدا کنم تا این پیوند گسسته شود.» کلیله هشدار داد: «آتش نفروز که خودت هم در آن خواهی سوخت!» اما گوش دمنه بدهکار نبود.
آغاز مکر: سمّی در گوش رام
دمنه روزی با چهرهای افروخته و لرزان نزد رام رفت. رام با تعجب پرسید: «تو را چه شده ای دمنه؟» دمنه با آهی سرد گفت: «ای پادشاه، افسوس که نمک میخوریم و نمکدان میشکنیم. شنیدهام که سامان در میان جانوران گفته است که رام پیر و ناتوان شده و من به زودی او را از پای در میآورم تا خود پادشاه شوم. او منتظر فرصتی است تا با شاخهایش پهلوی تو را بدرد!»
بذر شک در دل رام کاشته شد. او باورش نمیشد، اما کلام مسموم دمنه مانند موریانه به جان اعتمادش افتاد.
ضربه نهایی: فریب سامان
سپس دمنه نزد سامان رفت و با قیافهای دلسوزانه گفت: «ای دوست قدیمی، بگریز که رام تغییر کرده است! او امروز به من گفت که گوشت سامان برای میهمانی فردا بسیار لذیذ خواهد بود. اگر دیدی که رام هنگام دیدنت دم خود را به زمین میکوبد و چشمانش سرخ شده، بدان که لحظه حمله او فرا رسیده است.»
فاجعه در غروب
عصر همان روز، وقتی رام و سامان به هم رسیدند، هر دو به شدت نگران بودند. رام به حرکات سامان چشم دوخت؛ سامان از ترس جان، شاخهایش را آماده کرد. رام که دید سامان در موضع حمله است، با خود گفت: «دمنه راست میگفت!» و با غرش وحشتناکی به او حملهور شد.
نبردی سخت درگرفت. خاک مرغزار با خونِ سرخ، رنگین شد. وقتی سامان بیجان بر زمین افتاد، رام با خستگی و پشیمانی به پیکر رفیق قدیمیاش نگریست. در همان لحظه، صدای خنده ریز و پیروزمندانه دمنه را از دور شنید.
رام فهمید که نه قدرت سامان، بلکه زبانِ دمنه دشمن واقعی او بود؛ اما افسوس که برای پشیمانی دیر شده بود و بهترین یار خود را فدای حرفهای شغالی مکار کرده بود.
برای مشاهده ویدئوهای بیشتر اینجا کلیک کنید