رمان بامداد خمار قسمت هشتم؛ رازهای پشت پرده خانواده و عشقی که زیر سایه قهر رشد میکند / اثری از فتانه حاجسیدجوادی
سوفیانیوز: بامداد خمار یکی از پرفروشترین رمانهای معاصر ایران است و به همین دلیل از ادبیات عامهپسند میباشد. با شروع پخش سریال بامدا خمار قصد داریم روزانه به مطالعه این رمان محبوب بپردازیم در ادامه با ما همراه باشید.
درباره کتاب بامداد خمار
بامداد خمار رمانی نوشتهٔ فتانه حاجسیدجوادی است که در سال 1374 منتشر شد و داستان سوزناک عشق نافرجام دختری از اعیان دورهٔ قدیم تهران به جوانی نجار از طبقهٔ پایین جامعه را روایت میکند. این کتاب یکی از پرفروشترین رمانهای معاصر ایران است و آن را نمونهای از ادبیات عامهپسند دانستهاند.
بامداد خمار در ده سال نخست انتشار، 300 هزار نسخه فروش داشت و برخی از نوبتهای چاپ آن با شمارگان 10 تا 18 هزار نسخه درخور توجه است. این رمان با بحثهای داغ و نقدهای بسیار روبهرو شد. موافقان، آن را برای مقولهٔ روابط میان زنان و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی برای جوانان بیتجربه دانستند. مخالفان، آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند.
ترجمهٔ آلمانی بامداد خمار توسط سوزان باغستانی در آلمان با میانگین 10 هزار نسخه بارها به چاپ رسیدهاست. همچنین ترجمهٔ انگلیسی این رمان با عنوان The Morning After (صبح بعد) در سال 1401 توسط شرکت فیروز مدیا منتشر شده است.
خلاصه داستان رمان بامداد خمار
سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگهای نخست داستان آغاز میشود و همه کتاب را دربرمیگیرد. با آنکه ماجرا در روزهای نخست زمامداری رضاشاه روی میدهد، جز یکی دو مورد، همچون کشف حجاب، به دیگر جنبههای سیاسی و اجتماعی زمانه هیچ اشارهای نمیشود. محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی عاشق یک شاگرد نجار میشود. خواستگارهایش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به ازدواج او رضایت میدهد. اما خانواده او را اخراج میکند، بهطوریکه نه او اجازه دارد به خانوادهاش سری بزند و نه در هفت سال زندگی محبوبه با رحیم، کسی از خانواده به او سری میزند.
از زبان محبوبه:
پدر محبوبه برایش خانهای کوچک میخرد و دکانی نیز برای نجاری رحیم و او را به حال خود رها میکند تا دخترک پانزده ساله با عشق خود، در خانوادهای که نمیشناسد، تنها زندگی بگذراند و از خودسری خود پند بگیرد. تنها دایهٔ دختر اجازه دارد که ماهی یکبار سری به محبوبه بزند و مبلغی خرجی از سوی پدر به محبوبه برساند که همه خرج شراب خواری و زن بارگی رحیم میشود. رحیم تهیدست بیفرهنگ نهتنها قدر این دختر بافرهنگ اشرافی را نمیداند، بلکه او را تحقیر میکند و حتی کتک میزند. مادر رحیم، اهریمنی است که زندگی زناشویی آنان را به جهنمی راستین بدل میکند و از همان آغاز در خانهٔ آنان ماندگار میشود و از آنجا که کارش بنداندازی بودهاست، زبان طعنه و زخم زبان و دهان بیچاک او، تعجبی برای محبوبه باقی نمیگذارد، چراکه محبوبه این شغل را بهشدت تحقیر میکند و خیلی راحت بیفرهنگیها، دوبههمزدنها، آتش سوزاندنهای مادرشوهر را ناشی از شغل پست و خاستگاه خانوادگیاش میبیند. رحیم، قدر دختر بصیرالملک را در خانهاش نمیداند و او را تا پستترین درجه نزول میدهد. دختری که در زندگیاش دست به سیاه و سفید نزده، باید ظرف بشوید و کار خانه کند.
محبوبه پسری به دنیا میآورد، و نیز فرزند دومش را سقط میکند و برای همیشه عقیم میشود. اما پسر پنج سالهاش در حوض خانهٔ همسایه بر اثر سهلانگاری مادر شوهرش غرق میشود. رحیم نه تنها هیچ علاقهای به بانوی ثروتمند و بافرهنگی که خانوادهاش را بخاطر زندگی با او زیر پا گذاشته نشان نمیدهد، بلکه میخواهد خانه و مغازهای را که پدر محبوبه، به نام دخترش کرده، تصاحب کند. محبوبه پس از هفت سال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار میکند و دوباره به پدرش پناه میبرد. از عشق به جز نفرت چیزی برجای نماندهاست. طلاق میگیرد و با پسرعمویش منصور که سالها پیش خواستگار او بود و حال همسر و فرزندانی دارد، ازدواج میکند و همسر سوم او میشود. پس از ازدواج اندک اندک عاشق منصور میشود. هرچه معالجه میکند، باردار نمیشود و نتیجهٔ خودسریها و هوسهایش را، حال در بی فرزندی و همسر سوم بودن مردی میبیند که مرد رویاهایش است و میانگارد که خود کرده را تدبیری نیست و نتیجهٔ حرف ناشنوی از والدین چیزی جز سیاه بختی نخواهد بود.
رمان بامداد خمار _ قسمت 8
او با اشتهای کامل صبحانه خورد. رحیم هم دست کمی از او نداشت. ناگهان نسبت به هر دوی آن ها احساس خشم و کینه کردم. احساس می کردم در اقلیت واقع شده ام. تنها گیر افتاده ام. دلم می خواست حرفی بزنم. اعتراضی بکنم. از اتاق بیرون بروم و در را به هم بکوبم. به رحیم بگویم جلوی زبان مادرش را بگیرد. به مادرش بگویم خفه شود. ولی حیا مانع می شد. همیشه به گوشم کرده بودند:
« تو خانم باش . »
وقتی که عاقبت مادرش شر خود را کم کرد و با رحیم که سرکار می رفت از خانه خارج شد، اشکهایم سرازیر شد. نه از روی استیصال، بلکه از غیظ، از بی دست و پایی خودم، از بی توجهی و گیجی رحیم.
عید نزدیک بود و باز دلم هوای خانه پدری را کرده بود. چهل روز می شد که دایه نیامده بود. آن روز صبح تازه اشکهایم را شسته بودم که از راه رسید.
گیج و پرشان بود. ظرف های صبحانه را از دست من گرفت تا بشوید. همچنان که لب حوض ظرف می شست کنارش نشستم:
- دایه جان، آقا جان و خانم جون پیغامی برای من نفرستادند؟ سلام نرساندند؟
- والله محبوبه جان، وقتی می آمدم آن قدر خانه شلوغ بود که نگو. شیرینی پزی ... بچه داری ... این فیروز هم که روز به روز تنبل تر می شود. دده خانمم هم که کارش شده خوردن و خوابیدن.
- دایه خانم حرف توی حرف نیاور. سلام رساندند. یا نه؟
دایه استکان را در آبکش دمر کرد و بی آن که به من نگاه کند گفت:
- راستش نه.
با حرص گفتم:
- با این کارها می خواهند خون به جگر من کنند.
آرام گفت:
- آن قدر دل خودشان خون است که دیگر غم تو یادشان رفته.
بند دلم پاره شد. بدنم لرزید.
- چی شده دایه جان، چرا؟
- راستش نمی خواستم بگویم که تو هم غصه بخوری. ولی حالا می گویم که فکر نکنی خانم جان و آقا جانت شب و روز دایره و دنبک دستشان گرفته اند و به فکر تو نیستند.
مکثی کرد و از جا بلند شد. آبکش محتوی ظرف های شسته را برد و سینه دیوار مقابل آفتاب بی رنگ آخر زمستان گذاشت و گفت:
- از بعد از عروسی تو خانم چند بار به گوشه و کنایه به خواهرشان پیغام و پسغام دادند که اگر خجسته را می خواهند بیایند صحبت کنند. آن ها مرتب پشت گوش می انداختند. ده روز پیش یک روز خاله جانت آمدند پیش خانم. مادرت سرما خورده بودند. خاله ات به عیادت آمدند. ضمن اختلاط گفتند:
« انشاالله زودتر چاق می شوی و به خانه و زندگیت می رسی. »
من هم گفتم:
- بله، به عروسی خجسته خانم.
خاله ات هیچ به روی خودش نیاورد که منظور من چیست و گفتند:
- ای بابا، حالا که خجسته بچه است.
من هم غیظم گرفت و گفتم:
- خانم جان کجایش بچه است؟ شما که تا چند ماه پیش امان همه را بریده بودید که او را برای پسرتان شیرینی بخورید!
حالا مادرتان هم با آن حال نزار هی مرتب می گفتند:
- دایه خانم بس کن. این حرف ها چیست که می زنی؟ مگر خجسته خانه مانده است؟ ول کن، دست بردار!
ولی من ول نکردم. خاله تان هم نه گذاشتند و نه برداشتند و گفتند:
- آخر چند ماه پیش که محبوبه زن زنجار محل نشده بود و من هم که حرفی ندارم، از خدا می خواهم. ولی پسرم می گوید من باجناق نجار نمی شوم. والله به خدا این حرف پسرم است. من خودم هم دارم از غصه دق می کنم.
دود از سرم بلند شد. خجسته چوب مرا خورده بود. ضرر هوی و هوس مرا می کشید. چه طور خاله ام توانسته بود با این وقاحت دل مادر مریض مرا به درد آورد؟ ای زن سیاه دل. دایه همچنان حرف می زد و من سردرد گرفته بودم. دایه گفت:
- مادرتان گفتند:
« هیچ عیبی ندارد آبجی. مال بد بیخ ریش صاحبش. خدا نکند شما دق کنید! دشمنتان دق کند. من که می دانم شما گناهی ندارید. فقط به حمید جانتان از قول من بفرمایید اگر خجسته این فامیل عار و ننگ را نداشت که به آدمی دست و پا چلفتی مثل تو رو نمی دادند خواستگاریش کنی و شب و روز امانش را ببری! »
خاله جان قهر کرد و رفت. از آن موقع به بعد هم با مادرتان سر سنگین شده. می بخشی ها ننه! خاله ات است ولی آدم پرمدعایی است. راست گفته اند که بدهکار را رو بدهی طلبکار می شود. از آن روز تا به حال یک چشم مادرتان اشک است یکی خون. آقا جانتان آن قدر ناراحت بودند که تازه امروز یک دفعه به صرافت افتادند که هفت هشت روز از برج رفته و هنوز ماهیانه شما را نفرستاده اند.
پرسیدم:
- خجسته چه طور، او حالش چه طور است؟
دلم برای خواهرم کباب بود. دایه گفت:
- اصلا به روی خودش نمی آورد. می گوید به جهنم. من که از اول هم پشت چشمم برای این پسره باز نمانده بود. ولی یک شب پیش من گریه کرد و گفت دایه جان، نه فکر کنی من تره به ریش این پسر خاله خرد می کنم ها! خودت که خوب می دانی از اول هم دلم نمی خواست بروم شمال و دور از همه کس و کارم زندگی کنم. ولی دلم از این می سوزد که این ها تا پریروز این قدر مجیز می گفتند، حالا این طور آقا جان و خانم جانم را سرشکسته کرده اند. این هم از فامیل. خدا لعنت کند هر چی فامیل است. رحمت به صد پشت غریبه. خاله ام به جای آن که توی این موقعیت غمخوار مادرم باشد، نمک به زخم او پاشید.
اشکهایم که به دنبال بهانه بودند سرازیر شدند. « تقصیر من است دایه جان. من پدر و مادرم را سرشکسته کردم ... من باعث شدم. من خجسته را از شوهر باز کردم. »
دایه بغلم کرد و گفت:
- ننه چرا بدن خودت را می لرزانی؟ این از بی لیاقتی خود پسر خاله ات است. از بی عقلی اوست. دختر به این خوبی را از دست داد این که نشد. اگر قرار بود هرکس باجناقش را نمی پسندد دست زنش را بگیرد و ببرد محضر دیگر توی این شهر یک زن شوهردار هم نباید پیدا می شد. ول کن. بی کاری؟ برای حمید گریه می کنی؟ آن هم با آن قد و هیکلش! مرغ پا کوتاه! تازه باید بگویی خوشا به سعادت خجسته.
از حرف های دایه ام به خنده افتادم. واقعا قد و هیکل پسر خاله ام کاملا مطابق این لقب بود. با این همه، سردردی که گرفته بودم تا هنگام بازگشتن رحیم بدتر شده بود. دایه در اتاق بود که رحیم در زد.
در را باز کرد و وارد دالان شد. اگر چه حالا کت و شلوار می پوشید، با این همه، باز یقه پیراهنش باز بود و بوی چوب می داد. ناگهان از این که دایه ام او را به این حال ببیند شرمنده شدم. سر و وضع ظاهر او تاییدی بود بر گفته های خاله و حمید. با دستپاچگی گفتم:
- رحیم، این طور نیا تو. تکمه های یقه ات را ببند.
- چرا؟
- آخر دایه جانم این جا است.
- خوب باشد، مگر دفعه اول است که مرا می بیند؟
با غیظی که از اتفاقات آن روز صبح داشتم گفتم:
- نه، دفعه اول نیست. ولی چرا با ریخت مرتب نیندت؟ این طور که درست نیست، صبر کن.
در برق نگاهش خشم را دیدم ولی اعتنا نکردم. دست بردم و تکمه های یقه اش را بستم. او بی هیچ اعتراضی در همان دالان ایستاده بود ولی این سکوت و تسلیم او تنها از خشم و لجبازی سرچشمه می گرفت. مثل مجسمه ایستاده بود. درست مثل لولوی سر خرمن. انگار لباس به تنش زار می زد. صد رحمت به همان حالت اولش. مخصوصا دست ها را از بدن دور نگه داشت و لخ لخ کنان وارد حیاط شد. آهسته گفتم:
- رحیم جان، تو را به خدا اول دست و رویت را سر حوض بشور.
در سکوت خم شد تا دست و رویش را بشوید و در همان حال سر به سوی من برگرداند و نگاهی به من افکند که برق غضب توام با تمسخر از آن ساطع بود. آن گاه برگشت و بی صدا از پله ها بالا رفت. دایه در بالای پلکان به استقبالش آمد و سلام گفت. او با بی اعتنایی آشکاری جواب داد. دایه از پشت او با اشاره از من پرسید که چه خبر شده؟ من هم لب گزیدم و سر بالا انداختم. یعنی ول کن چیزی نیست. ولی در دل خون می خوردم. چرا با دایه بیچاره از همه جا بی خبر من این طور رفتار کرد؟ چرا من نباید در مقابل مادر او، با آن زبان تلخ و گزنده ای که دارد چنین عکس العملی نشان می دادم؟ تقصیر خودم است. بی عرضگی کردم. نباید موقع خداحافظی تا دم در به بدرقه مادر او می رفتم و می گفتم سرافراز فرمودید، باز هم تشریف بیاورید، منزل خودتان است. چرا رحیم این چیزها را تشخیص نمی دهد؟ چرا ناسپاس است؟ از دست خودم بیش از همه خشمگین بودم.
دایه رفت و سر درد من شدیدتر شد. نزدیک غروب بود. بی اعتنا به رحیم زیر کرسی رفتم و خوابیدم. آمد کنارم نشست. دوباره خوش اخلاق شده بود. پرسید:
- چته محبوبه، ناراحتی؟
- نه.
- چرا، یک چیزیت هست.
گفتم:
- نه، سرم درد می کند.
و زدم زیر گریه.
خندید. خنده ای که بزرگ ترها به بچه های نازپرورده می کنند:
- اِ ا ِ ا ِ ، سر درد که گریه ندارد! الان خودم درمانت می کنم.
بلند شد، رفت و هر چه دوای گیاهی می شناخت آورد به خورد من داد.
چای درست کرد. غذایی را که از ظهر مانده بود گرم کرد و آورد. باز به یاد خانه پدری افتادم. خانه پدرم که در آن جا دست به سیاه و سفید نمی زدم. یادم افتاد که دایه مایه نان نخودچی را ورز می داد و پهن می کرد، من قالب می زدم و در سینی می چیدم. بعد سینی را می برد و شیرینی پخته شده را می آورد تا من در ظرف بچینم. گردو را دده خانم بیچاره خرد می کرد تا من نان گردویی بپزم.
آب برنج را یک نفر دیگر جوش می آورد تا من برنج را بریزم و بچشم و بگویم بردار بریز توی آبکش، وقتش شده، و بیچاره حاج علی که برنج را در سبد چوبی سرازیر می کرد. من این طور آشپزی را یاد گرفته بودم. حالا دست تنها، در این خانه چه عذابی می کشیدم. دلم برای خودم سوخت. پس باز هم زدم زیر گریه.
رحیم پرسید:
- آخر به من بگو چه شده. من کاری کرده ام؟ شاید دایه ات حرفی زده.
- وای نه به خدا.
- پس چی، بگو! به خاطر این که من دکمه هایم را نبسته بودم؟
فهمیدم که خوب علتش را می داند. می داند به خاطر نبستن دکمه هاست. به خاطر طرز راه رفتن جاهل مآبانه او جلوی دایه جانم است. به خاطر بی اعتنایی او به آن زن مهربان است. ولی با این همه باز هم تجاهل می کرد. گفتم:
- نه.
و هق هق کردم.
گفت:
- می دانی که خیلی بامزه گریه می کنی؟ دلم می خواهد اذیتت کنم تا گریه کنی و من تماشا کنم. وقتی چانه ات می لرزد تماشا کنم. ولی آخر گریه که بی خودی نمی شود!
گفتم:
- نمی دانی؟ نشنیدی مادرت صبح چه گفت؟ اصلا لازم نیست تو فردا صبح برای صبحانه درست کردن بلند بشوی. من خودم که فلج نیستم.
خندید و گفت:
- آهان، پس از این ناراحت شدی؟ او که مقصودی نداشت. مگر ندیدی چه قدر قربان و صدقه ات می رود؟ ندیدی چه قدر ناراحت شد که تو صبحانه نمی خوری؟
از زرنگی مادرش و حماقت او بیشتر خشمگین شدم. گفتم:
- وقتی هر چه دلشان خواست گفتند که دیگر اشتهایی برای آدم نمی ماند!
- خوب، مادرم غلط کرد. راضی شدی؟ حالا دیگر گریه نکن. می خواهی دل مرا آب کنی؟
ناگهان شرمنده شدم. از این که گفت مادرم غلط کرد خجالت کشیدم. دلم برایش سوخت. گفتم:
- وای این حرف را نزن. اصلا هم غلط نکردند. شاید من اشتباه کردم. شاید من حرفشان را به منظور برداشتم.
خندید و گفت مثل هوای بهار هر لحظه حالت عوض می شود.
آشتی کردیم.
آه، چه بوی بدی، بوی گند نان تازه می آید. »
رحیم گفت:
- به حق چیزهای ندیده و نشنیده! بوی نان تازه گند است؟
- آره. چرا رنگ دیوار این اتاق سبز است/ من از رنگ سبز حالم به هم می خورد.
به خنده گفت:
- خوب، فردا کارگر می آورم رنگش را قرمز کنند.
دلم برنج خام می خواست. می رفتم مشت مشت برنج خام برمی داشتم و خرچ خرچ می جویدم. ده بیست روز به عید مانده بود. کرسی را برداشته بودیم و دوباره شب ها در اتاق کوچک می خوابیدیم.
دایه از خانه پدرم سبزه و شیرینی شب عید آورده بود و پدرم علاوه بر ماهیانه، بیست تومان دیگر هم برایم فرستاده بود تا برای عید خرج کنم. من از همه بوها کلافه بودم، از بوی گل، شیرینی، نان تازه، فقط نسیم خنک بهار تسکینم می داد، آن هم بعد از این که دقایق متوالی عق زده بودم و دیگر چیزی درون روده هایم نمانده بود که بالا بیاورم. آن وقت باد بهار را که به صورتم می خورد احساس می کردم. دست و رویم را میشستم و حالم بهتر می شد. رحیم می آمد کمکم می کرد و مرا به اتاق برمی گرداند. می گفتم:
- جلو نیا، به من دست نزن، حالم به هم می خورد.
- از من؟
- آره بو می دهی. بوی آدمیزاد می دهی.
می خندید و می پرسید:
- مگر آدمیزاد چه بویی دارد؟
- نمی دانم. فقط حالم به هم می خورد. امشب باید توی تالار بخوابی. من می خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
- سینه پهلو می کنی دختر. هنوز هوا سرد است.
- من توی اتاق در بسته خفه می شوم. بوی قالی می دهد. بوی پرده می دهد. حالم به هم می خورد.
رحیم گیج و مستاصل می خندید:
- این دیگر چه مرضی است؟
و من متحیر بودم که چه طور او متوجه این بوها نمی شود! چه طور نمی تواند مسئله ای را که به این روشنی است درک کند! مگر شامه اش کار نمی کند؟
دایه خانم با چند گلدان شب بو از خانه پدرم رسید. رویم نمی شد که با او هم بگویم بوی آدمیزاد می دهد. پس فقط گفتم:
- وای دایه جان، این گل های بوگندو چیست؟ برشان گردان، ما لازم نداریم.
رحیم حیرت زده می خندید:
- بفرما! شب بوها هم بوی گند می دهد و ما نمی دانستیم.
دایه مرض را تشخیص داد:
- مبارک است محبوبه جان، حامله هستی.
هفت سین را چیده بودم. با تمام تلاش من باز هم محقر به نظرم می رسید.
من و رحیم بر سر آن نشسته بودیم. هم شیرین بود و هم دردناک. شیرین بود چون با رحیم بودم. او مرد خانه من بود. بالای سفره هفت سین نشسته بود و چشم به من دوخته بود و می گفت:
- می خواهم موقع تحویل سال نگاهم به روی تو باشد.
دردناک بود چون به یاد تحویل سال نو در خانه خودمان بودم. به یاد چهارشنبه سوری با جوانان فامیل. پریدن از روی آتش، تخمه شکستن و جیغ و داد از سر بی خیالی. به یاد هفت سین خانه خودمان، آن قدر مفصل، آن قدر پر و پیمان. همه دور آن جمع می شدیم.
تنها پدرم بود که روی صندلی می نشست و ساعت طلا را از جیب جلیقه بیرون می کشید. نزدیک تحویل سال قرآن می خواند. دعای تحویل را می خواند. باز به ساعت نگاه می کرد. صدای توپ می آمد. همه با شادمانی دست پدر و مادر و روی یکدیگر را می بوسیدیم و عیدی می گرفتیم. بلافاصله در باز می شد و دید و بازدید شروع می شد.
خانه عمو جان، خانه عمه جان، خانه خاله جان که خواهر بزرگ تر مادرم بود و بعد سر فامیل به خانه ما باز می شد. نزهت و شوهرش، عمو جان و عمه جان و خاله جان که به بازدید می آمدند. بچه هایشان و دایی های من که جوان تر از پدرم بودند. خاله کوچکم، پسردایی، پسرعمه، پسرخاله، دختردایی، دخترعمو، دختر خاله ... آن ها که ازدواج کرده بودند و تمام کوچک ترهای فامیل.
آن ها که مجرد بودند. بعد دوستان پدر و مادرم و بعد دوباره بازدید و رفتن به خانه نزهت و کوچک ترهایی که به دیدن آمده بودند. خانه دوست و فامیل و آشنا. آخر سر هم سیزده بدر در باغ شمیران عموجان یا باغ قلهک پدرم. با یک بر از بچه های فامیل و دایه و دده و لله.
گوش تا گوش می نشستند و سفره را در وسط پهن می کردند:
« آش رشته، سکنجبین و کاهو، باقلا پخته، سبزی پلو با گوشت بره. بعد هم چای و قلیان و آجیل و شیرینی. »
و بعد از آن هم خسته و کوفته از باغ برگشتن و مثل نعش افتادن و تا ظهر روز بعد خوابیدن.
در عالم خیال فامیل را مجسم می کردم که دور هم نشسته اند. پریشب که چهارشنبه سوری بود، من و رحیم دو نفری نشستیم و تخمه خوردیم و به صدای ترقه هایی که بچه ها در می کردند گوش دادیم، به صدای قاشق زنی، به بوی دود و آتش. حالا چه کنم؟ چه کسی را دارم که به دیدنش بروم؟ چه کسی به سراغم خواهد آمد؟
پول هایم را جمع کرده بودم و پنهانی با دایه به بازار رفته بودم تا یک ساعت با زنجیر طلا برای رحیم عیدی بخرم. دلم می خواست جلیقه اش با زنجیر طلا زینت شود. وقت سال تحویل عیدی را به او دادم. ذوق زده خندید و در عوض یک قاب چوبی پر نقش و نگار به من داد که دستخطی در آن بود که خود با خط خوش آن را نوشته بود.
قاب را با شوق از او گرفتم. خوشحال می شدم که به شعر و خطاطی روی بیاورد. گفتم باید آن را هم به دیوار بکوبد. به دیوار اتاقی که در می خوابیدیم و او هم کوبید. دلم می خواست بدانم پدرم امسال به نزهت چه عیدی داده است! به خجسته، به منوچهر، به مادرم! من هم که از یاد رفته بودم. انگار فکر مرا خواند. گفت:
- برگ سبزی است تحفه درویش.
دلم سوخت و با محبت به چشمانش نگریستم:
- رحیم جان، برویم دیدن مادرت؟
- نه، لازم نیست. او خودش به این جا می آید.
- آخر بد است. مادر توست. جسارت می شود.
- نه، بد نیست. خودش این طور راحت تر است.
پافشاری نکردم. فهمیدم دلش نمی خواهد خانه مادرش را ببینم.
مادرش آمد. برای من یک قواره پارچه ارزانقیمت آورد. از آن ها که مادرم به دایه جان و دده خانم عیدی می داد. دلم فشرده شد. به روی خودم نیاوردم با احترام او را بالای اتاق نشاندم.
- به به. خانم دست شما درد نکند. چه با سلیقه! اتفاقا چه قدر هم پارچه لازم داشتم.
قری به سر و گردن داد و با ناز و ادا نشست. مهمان بعدی من دایه جانم بود که مادر شوهرم به وضوح از او خوشش نمی آمد. با این همه دایه برای من حکم مهمان عزیزی را داشت. در اتاق کوچک آهسته سه تومان به رحیم دادم.
- رحیم جان، این را به دایه عیدی بده.
ابروها را بالا کشید و تعجب زده گفت:
- این همه؟! ....
- آره محض خاطر من.
- آخر مگر چه خبر است؟
- تو را به خدا یواش حرف بزن. صدایت را می شنود. به خاطر من بده.
خودم قبلا به دایه عیدی داده بودم. با این همه دلم می خواست رحیم با این کار آقایی و سروری خود را تثبیت کند. دلم می خواست دایه ام رحیم را آقای این خانه به حساب بیاورد.
باز هم دایه آمد. باز هم پدر و مادرم پیغامی برایم نفرستاده بودند.
-دایه جان، حال خجسته چه طور است؟
- آقا جانت به او زبان فرانسه درس می دهد. می خواهند پیانو بخرند تا خجسته خانم مشق پیانو کند. به آقا گفته می خواهم امتحان بدهم بروم به مدرسه ناموس. آقا جانت گفته اند خودم بهترین معلم ها را برایت می گیرم توی خانه درست بدهند.
خاری در دلم خلید. نه از روی حسادت که از روی تحسر. پرسیدم:
- نمی خواهند شوهرش بدهند؟ مگر خواستگار ندارد؟
می ترسیدم دایه باز هم بگوید به خاطر ازدواج نامناسب من او در خانه مانده است. خدا خدا می کردم که این طور نباشد. که او پاسوز من نشده باشد. دایه گفت:
- چرا ندارد؟ خیلی خوب هم دارد. ولی نه خودش قبول می کند، نه آقا. یک دفعه خودم شنیدم که پدرتان فرمودند راستی راستی خجسته هنوز بچه است. دلم می خواهد تمام هنرها و آداب را به کمال یاد بگیرد و بعد شوهر کند. شوهری که جبران آن یکی را بکند. حسرت هر دو یکجا از دلم در بیاید.
دیگر نگراننبودم. خیالم از بابت خجسته راحت شد. ولی بار غم در دلم نشست. تلخی کلام پدرم را به فراست دریافتم و کامم تلخ شد.
همچنان حال تهوع داشتم. از بی کسی، از خانه ماندن در ایام عید. در سیزده بدر. از حالت ویار حساس و عصبی بودم. مرتب استفراغ می کردم. رحیم به حیاط می آمد، مرا از کنار حوض بلند می کرد و توی اتاق می برد.
- نه رحیم. نباید این جا بخوابی. برو جایت را توی تالار بینداز.
نوازشم می کرد. دست هایش زبر بودند. بوی چوب می داد. بدم می آمد. یک شب بی طاقت شدم. بی مقدمه یک قوطی از جعبه آرایشم برداشتم و به سوی او دراز کردم.
- این دیگر چیست؟
- هیچ. بمال به دستت. پوستت نرم می شود.
- لابد از پوست دست من هم حالت به هم می خورد. حالا دیگر باید مثل زن ها از این جور چیزها بمالم؟
- نه به خدا ... ولی این که فقط مال زن ها نیست ... خب، دستت نرم می شود. خودت راحت می شوی. آقا جانم هم از این چیزها می مالند. آن قدر دستشان نرم بود که نگو. جوان ها هم می مالند. همه استفاده می کنند، منصور .....
فورا زبانم را گاز گرفتم ولی او نگاه تند و خیره ای به من کرد و قوطی را محکم به گوشه ای پرتاب کرد و از جا بلند شد. فکر کردم به اتاق دیگری می رود تا بخوابد. گفت:
- چرا بهانه می گیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم. اگر تو خوشت نمی آید دیگر به تو دست نمی زنم.
در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. این چه کاری بود که کردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولی بهانه نبود. مگر او نمی دانست که من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم می خواست آقا باشد. تمیز و مرتب باشد. چرا نمی خواهد بهتر بشود؟ کسر شانش می شود؟ می ترسد از مردانگیش کم بشود؟ می ترسد بگویند تو سری خور است؟ ولی نباید می گفتم. لوس شده ام. راست می گوید، به بهانه حاملگی و ویار هر چرندی را که دلم می خواهد به او می گویم. کجا رفت؟ نکند برنگردد! من بمانم و این خانه! تک و تنها! حق من همین است. بد کردم. با همه بد می کنم. آخ که دلم از همین حالا برایش تنگ شده. به یادم می آید که چه گونه قوطی را پرت کرد. حرکت دستش را، حرکت زلف هایش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوایش را کرد. دلم می خواست همین الان در کنارم بود.
هوا تاریک شده بود که آمد. خود را به خواب زدم. در را باز کرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می کشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت:
- من آمدم.
آرام نفس کشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم. گفت:
- خودت را به خواب نزن. می دانم که بیدار هستی.
جلو آمد تا نزدم بنشیند. برخاستم تا کنارش بنشینم. نفس بوی تندی می داد. گفتم:
- حالم خوش نیست رحیم. برو بگذار بخوابم.
رفت و در تالار خوابید
اواخر اردیبهشت ماه بود. حالم کم کم بهتر می شد. یک روز جمعه صبح کسل از خواب بیدار شدم.
- رحیم حوصله ام سر رفته. از بس توی خانه ماندم پوسیدم.
با حالتی عبوس پرسید:
- کجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟
- آره.
نگاهم کرد و خندید:
- بلند شو ببرمت.
- حالا نه. بعدازظهر برویم لاله زار، برویم گردش.
بعد از ناهار خسته و بی حال خوابیدم. ظرف ها کنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحیم. دم غروب چادر به سر کردم، پیچه را زدم درشکه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار. رفتیم جاهای تماشایی. آفتاب غروب می کرد. جمعیت خیلی دیدنی بود. گفت:
- می خواهی راه برویم؟ یک چیزی بخوریم؟ حالت خوب است؟
- آره خوبم.
پیاده شدیم و کمی راه رفتیم. خیلی صفا داشت. رحیم با کت و شلوار و جلیقه و زنجیر طلای ساعت که از دکمه جلیقه اش آویخته بود خیلی خواستنی تر شده بود. پیرمردی با یک گاری دستی می گذشت و خوراکی می فروخت. اصلا یادم نیست چه بود. هر چه بود در گاری دستی انباشته بود. پرسید:
- از این ها می خواهی؟
ذوق زده مثل بچه ها گفتم:
- آره برایم بخر.
دو زن و یک مرد جوان از کنار ما می گذشتند، هر دو زن ها پیچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد. قیافه های وقیحی داشتند. چشم ها سرمه کشیده و بی حیا.
یکی از آن ها دست جلوی دهان گرفته بود و می خندید و دیگری که قد بلندی داشت با صدایی که آماده شلیک خنده بود آهسته گفت:
- خفه شو، خوبیت نداره.
مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود. به نظرم رسید آن که قد بلند داشت به چشم های رحیم نگاه کرد و غمزه آمد. رحیم همچنان که ایستاده بود، نیم دایره چرخید و ناگهان خیال کردم که آن نگاه شیطنت آمیز و آن لبخند نیمه کاره فرو خورده را که تصور می کردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هایش دیدم. شاید بیش از چند لحظه طول نکشید. من آن جا ایستاده بودم و او را نگاه می کردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسید:
- چه قدر بخرم؟
- هیچی.
با حیرت به من نگاه کرد:
- یعنی چه؟ تو که گرسنه بودی!
جلو جلو راه افتادم و با غیظ گفتم:
- حالا نیستم. درشکه بگیر، می خواهم برگردم خانه.
- محبوب، چرا این طور می کنی؟
- چه کار می کنم؟ خسته شده ام. می خواهم برگردم خانه.
و مثل اینکه تازه متوجه شده ام کت و شلوار و کفش چرمی پوشیده گفتم:
- امروز خیلی مشدی شده ای! دکمه های بسته و تر و تمیز. ارسی چرم!
- مگر تازه دیده ای؟ خودت این طور می خواهی. چرا بهانه می گیری؟
با غیظ سر به سوی دیگر گرداندم. و به انتظار درشکه ای ایستادم که از دور نمایان شده بود. یک قدم جلو رفت تا درشکه را صدا کند. بی اختیار دست بالا بردم و پیچه را از صورتم بالا زدم. خواست کمکم کند تا سوار شوم. دستم را کنار کشیدم. توی درشکه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوک پا از حسد و از توهینی که تصور می کردم به من روا داشته می سوختم. جوانکی قرتی از کنار درشکه گذشت و چشمان وقیحش به صورت من افتاد. سوتی زد و دور شد. رحیم که سوار شده بود، تازه متوجه من شد و دید که پیچه را بالا زده ام. لبش را جوید. رگ گردنش برجسته شد.
- چرا پیچه ات را بالا زده ای؟ می خواهی مرا به جان مردم بیندازی؟ دلت می خواهد خون به پا کنم؟
- نخیر، می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم.
با لحنی تلخ و گزنده گفت:
- این را که از اول می دانستم.
تیر صاف به هدف خورد. به قلب من. ولی با خونسردی به پشتی کهنه چرمی تکیه دادم و گفتم:
- خوب، خوب است که دانسته مرا گرفتی.
و از دیدن رگ گردنش که از خشم متورم شده بود دلم خنک شد.
تا خانه با آن چشم های خشمگین به من خیره شد و من با پیچه بالا زده کوچه و گذر را تماشا کردم. خیلی خونسرد. ولی در دلم غوغایی برپا بود. به خانه رسیدیم. در را گشود و به دنبال من وارد حیاط شد. میان حیاط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم می آمد. پایش به آبکش گیر کرد با لگد آن را گوشه ای پرتاب کرد:
- بر پدر هر چه آبکش است لعنت.
خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بیرون تالار کفش ها را از پا بیرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردی در را پشت سرش بست. با نهایت احتیاط تکمه های کتش را گشود و آن را بیرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روی آن ها قرار داده او را تماشا می کردم. یقه کتش را گرفت و آن را با غیظ روی پشتی انداخت. رو به من کرد و پرخاشجویانه گفت:
- بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر این را بپوشم. پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم. تو شوهر نکرده ای، فقط نوکر گرفته ای که ظرف هایت را بشوید.
از جا پریدم:
- نوکر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نکشته.
با عجله از پلکان پایین دویدم. هوای اول شب هنوز خنک بود. ولی من اهمیت نمی دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. کاسه را به کوزه می زدم و دیگ و قابلمه را محکم به زمین می کوبید. پیش خود می گفتم الان می آید. الان می آید. باید بیاید و این ها را از دست من بگیرد. ناز مرا بکشد. عذر بخواهد. ولی مدتی طول کشید و او نیامد. بعد چراغی در اتاق روشن شد. هوا تاریک شده بود. در سمت به ایوان را گشود و همان جا ایستاد. باز به چهار چوب در تکیه داده بود. باز همان لبخند شیطنت آمیز.
- دق دلت را سر کاسه و بشقاب در می آوری.
جواب ندادم. به صورتش هم نگاه نکردم. کار خودم را می کردم.
- بلند شو بیا. سرما می خوری. هوا سرد است.
ساکت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. آن وقت گفت:
- محبوب؟!!
سرم را بی اراده به سویش چرخید. با دست چپ چراغ گرد سوز را بالا گرفته بود کنار صورتش. کنار حلقه های زلفش. و دست راست را که آستین آن تا آرنج بالا رفته بود به سوی من دراز کرده بود. همان عضلات، همان رگ ها، همان مجسمه ای که دلم می خواست ساعت ها نظاره اش کنم. آیا می دانست که چه اثری روی من دارد؟ باز پرسید:
- محبوب نمی آیی؟
مثل خرگوشی که افسون مار شده باشد از جای برخاستم. ظرفی که در دستم بود در ته حوض فرو رفت. به راه افتادم. حتی جلوی پایم را هم نگاه نمی کردم. بی اراده دست هایم را به دامنم مالیدم تا خشک شود. مقابلش رسیدم. چانه ام لرزید. گفت:
- آهان ، این طور دوست دارم. این طور که چانه ات می لرزد. دلم می خواهد سیر تماشایت کنم.
وارد اتاق شدیم. در را بست. اشک هایم سرازیر شد. رو به رویش ایستادم. دستم را گرفت. لرزیدم. تازه فهمیدم که چه قدر سردم است. چه قدر یخ کرده ام. از گرمای دست او و سردی دست خودم لرزه سرما از تیره پشتم گذشت. گفتم:
- آن شب که قهر کردی فهمیدم که چه خورده بودی.
- از غصه تو بود.
- از غصه من؟
- از غصه این که توی اتاقت راهم نمی دادی.
از آن شب به بعد دوباره توی اتاق من خوابید.
مثل بوم غلتان شده بودم. پا به ماه بودم. دایه خانم بیشتر به خانه ما می آمد. مرتب به من سر می زد. از آمد و رفت های مکرر او نگرانی مادر و پدرم را احساس می کردم. هوا سرد شده بود. دست و پای من باد کرده و صورتم متورم بود. پره های بینی ام گشاد و لب هایم کلفت شده بود. از آیینه بدم می آمد. زشت شده بودم.
- دایه جان، چرا این شکلی شده ام؟
دایه با بی حوصلگی می گفت:
درباره نویسنده رمان بامداد خمار
فتّانه حاجسیدجوادی (زادهٔ 1324 در کازرون) رماننویس ایرانی است. رمان پرفروش او، بامداد خمار دهها بار در ایران تجدید چاپ شد.

سریال بامداد خمار
سریال بامداد خمار، کار جدید نرگس آبیار است که مخاطبان شبکه نمایش خانگی در انتظار فرارسیدن تاریخ انتشارش هستند. این سریال پرستاره داستان عشق دختر و پسری را روایت میکند که ماجرا برایشان کمی چالش برانگیز میشود. در ادامه این بخش از نمناک، نگاهی خواهیم داشت به لیست بازیگران سریال بامداد خمار و جزئیات دیگری که تا به امروز منتشر شده است.
ترلان پروانه بازیگر نقش محبوبه
ترلان پروانه که نقش محبوبه را در بامداد خمار بازی کرده، متولد 18 تیر 1377 در شیراز است. او از کودکی وارد بازیگری شده و پدرش مهندس، مادرش خانه دار و یک برادر بزرگتر از خود به نام عرفان دارد.
نوید پور فرج بازیگر نقش رحیم نجار
نوید پورفرج بازیگر نقش رحیم نجار در سریال بامداد خمار متولد سال 1367 در کرمانشاه است. پورفرج مجرد است و ازدواج نکرده است. او در بی بدن، گوزنهای اتوبان، بی بدن، زالاوا، مغزهای کوچک زنگ زده، دیوار، مغز استخوان، مادرانه و... بازی کرده است.
