سوفیانیوز
سوفیانیوز:کتاب هزار و یک شب مجموعهایست از داستانها و افسانههای قدیمی از فرهنگهای عربی، ایرانی و هندی. راوی هر کدام از این قصهها و ماجراها که اغلب در بغداد یا شهرهای ایران میگذرند، شهرزاد، دختر وزیر است که تصمیم گرفته هر شب یکی از آنها را برای پادشاه نقل کند.
به گزارش سرویس آموزش پایگاه خبری سوفیانیوز، در قسمت گذشته خواندید که پدر شهرزاد که وزیر شاه بود برای جلوگیری از رفتن دخترش به کام مرگ داستان جالب دهقان و گاو و خر را برایش تعریف کرد ولی شهرزاد که تصمیم خود را گرفته بود به حرف پدر گوش نداده و راهی کاخ پادشاه می شود و با نقشه ای زیرکانه خواهرش را می خواند و شروع به قصه گویی می کند در زیر اولین داستان شهرزاد برای شهریار را می خوانید :
بازرگان و عفریت (قسمت اول)
ای شهریار کامگار چنین شنیده ام که بازرگانی برخوردار از مال و خواسته بسیار در شهرهای بزرگ داد و ستد می کرد. روزی سوار بر اسب به آهنگ شهری از خانه بیرون آمد در راه گرما چندان شدت گرفت که زیر درختی بر آسود و دست به خورجین خویش برد و پاره نانی با خرما بیرون آورد و به خوردن نشست خرما بخورد و هسته به دور افکند که ناگهان دیوی بزرگ قامت با شمشیر کشیده پدیدار شد و روی به او آورد و گفت: آماده باش تا تو را همان گونه که پسرم را کشتی به قتل برسانم بازرگان پرسید من پسرت را کشتم؟ جواب داد: «آری، خرما خوردی و هسته اش را به دور انداختی هسته بر سینه پسرم خورد و فی الفور جان داد. بازرگان به عفریت گفت ای دیو بدان که حق و حقوق دیگران بر عهده من است و مال و منال و اهل و عیال دارم و امانتهایی به من سپرده اند که باید به صاحبان آنها برگردانم. بگذار تا به خانه روم و حق مردم را ادا کنم آنگاه که بنا به عهد و پیمان نزد تو بازگشتم با من هرچه میخواهی کن و خدا را بر آنچه میگویم گواه میگیرم دیو از او قول و پیمان گرفت و آزادش کرد مرد به شهر خود بازگشت دارایی خویش وارسیده حق و حقوق دیگران بداد و سرگذشت با زن و فرزندان بگفت، اهل خانه خویشاوندان و زن و فرزندانش گریه و زاری آغاز کردند. سپس وصیت نوشت و یک سال نزد آنها بود آنگاه کفن خود زیر بغل نهاد و با خانواده خویشاوند و همسایه بدرود گفت و راه سفر خود ناخواسته در پیش گرفت و با رفتن او فریاد شیون و زاری بلند شد. بازرگان رفت و رفت تا به آن درختزار رسید و آن روز نخستین روز سال نو بود. در آنجا نشست و بر حال و روز خود میگریست که پیرمردی سالخورده که ماده آهویی بسته به زنجیر با خود داشت نزد وی آمد. سلام کرد و به او شادباش گفت و پرسید: «در این جایگاه دیوان و پریان تک و تنها چه میکنی؟» بازرگان سرگذشت خود با عفریت و علت نشستن خود در آن مکان را با پیر در میان نهاد پیرمرد صاحب ماده آهو بسیار تعجب کرد و گفت خدا میداند که هم دین و ایمان تو و هم سرگذشت و داستان تو جای شگفتی دارد به راستی شایسته است که سرگذشت تو را با سوزن بر پلک چشم بنویسند تا مایه اندرز دیگران شود. پس در کنار او نشست و گفت برادر عزیز به خدا قسم تا فرجام کار تو را با عفریت نبینم، از کنار تو نخواهم رفت. پیر در کنار بازرگان ماند و با او به گفت و گو نشست و میدید که بازرگان از شدت غم و اندوه جان در کالبد ندارد.
در این هنگام پیر دیگری رسید که دو ماده سگ شکاری سیاه با او بود پیر سلام کرد و از علت نشستنشان در آن جایگاه عفریتان و پریان جویا شد آنها ماجرا را از آغاز تا پایان بازگفتند هنوز پیر دوم روی زمین ننشسته بود که پیر سوم به همراه ماده قاطری پیسه رسید. پیر سلام کرد و از دلیل نشستن آنها در آن جایگاه سؤال کرد آنها ماجرا را از اول تا آخر بازگو کردند که تکرار آن در اینجا سود ندارد.
بازرگان و سه پیر نشسته بودند که ناگهان غباری برخاست و گردبادی وزیدن گرفت و چون گرد و خاک بنشست، از میان غبار دیوی با شمشیر کشیده و چشمان دریده پدیدار شد. دیو نزد آنها آمد و بازرگان را از بین آنها بشناخت و گفت: «پیش آ تا تو را به کیفر کشتن فرزند دلبند و پاره جگرم بکشم. تاجر به التماس و زاری افتاد و بنای گریستن گذاشت و هر سه پیر نیز با او گریستند سرانجام پیر اول که صاحب ماده آهو بود از میان جمع برخاست، بر دست عفریت بوسه زد و گفت ای پادشاه دیوان و ای تاج سر عفریتان، بگذار من سرگذشت خود و این ماده غزال برایت بگویم اگر داستان من خوشایند تو بود یک سوم از خون بازرگان را به من ببخش. دیو گفت: باشد ای پیر، اگر ماجرای تو برایم خوشایند بود یک سوم از خون او را به تو میبخشم پیر اول گفت: بدان ای عفریت که.....
پیر نخستین و ماده آهو
این ماده غزال دختر عموی من و از گوشت و خون من است هنگامی که دختری خردسال بیش نبود او را به همسری گرفتم، سی سالی با او سر کردم و از او فرزندی به هم نرسید. کنیزی را به زنی گرفتم و از او فرزندی یافتم ،نرینه همچون ماه، با چشمهای شهلا ابروان باریک پیوسته و سیاه و اعضای بدن همه در اوج کمال پسر کم کَمک بزرگ شد به پانزده سالگی رسید تا برایم سفری به شهری بزرگ پیش آمد کالاهای بسیار بار کردم و روانه شدم باری دختر عمویم یعنی این ماده غزال در کودکی جادو و افسونگری آموخته بود پس پسرم را به افسون گوساله و کنیزم یعنی مادر او را ماده گاوی کرد و به چوپان سپرد. دیر زمانی بعد چون از سفر بازگشتم و جویای پسر و مادر شدم زن گفت: کنیزت مُرد و پسرت نمیدانم به کجا گریخت یک سالی با چشم گریان و دل بریان به سوگ نشستم تا عید قربان در رسید. چوپان را خواستم و گفتم ماده گاوی فربه برایم گزین کند. چوپان ماده گاوی فربه پیش من آورد که همانا کنیز من بود که این غزال او را جادو کرده بود. آستین بالا زدم و کارد به دست آمادۀ کشتنش شدم ماده گاو فریاد و فغان کرد و سیل اشک از دیده روان کرد از او دست برداشتم و به چوپان دستور دادم او را کشته پوست بکند کشت و پوست کند و در او جز پیه، پوست و استخوان چیزی نیافتم از کشتنش پشیمان شدم هر چند پشیمانی من سودی نداشت. آن را به چوپان سپردم و گفتم:« گوساله ای پروار برای من بیار» او پسر جادو شده ام را آورد گوساله همین که مرا دید بند بگسست جلو آمد و در پیش من به خاک افتاد ولوله و بیقراری کرد و زاری نمود. دلم به حال او سوخت و به چوپان :گفتم گاوی برایم بیاور و این را رها کن.»
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از کلام روا فروچید. خواهرش دنیازاد گفت: به راستی قصه ای گفتی شیرین و شادی انگیز و شیوا و دل آویز. شهرزاد گفت: در صورتی که پادشاه مرا زنده بگذارد در شب آینده قصه ای خواهم گفت که این قصه در برابر آن هیچ است شاه در دل گفت به خدا او را نخواهم کشت تا بازمانده داستان را بشنوم. شهریار خوابید و بامدادان شاه به جایگاه حکومت برفت و وزیر کفنی زیر بغل به پیشگاه آمد پادشاه تا پایان روز به کشورداری و برگماشتن و برداشتن افراد پرداخت، آنگاه کار دیوان (حکومت خانه) به سر آمد و شهریار وارد قصر خویش شد.
برای مطالعه مطالب بیشتر در زمینه آموزش، لطفا کلیک فرمایید: