(ویدیو) شعری غمانگیر از سیاوش کسرایی تحت عنوان آرش کمانگیر با خوانش رشید کاکاوند: روزگاری بود/ روزگار تلخ و تاری بود/ بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
سوفیانیوز: کاکاوند با بیانی گرم و اثرگذار، شعری احساسی را روایت میکند؛ اجرایی که سادگی کلام را به عمق احساس پیوند میزند و لحظهای ماندگار در ذهن مخاطب میآفریند.
به گزارش سرویس چندرسانهای پایگاه خبری سوفیانیوز، رشید کاکاوند (زادهٔ 1346 در نیشابور) دکتر ادبیات فارسی، شاعر، داستاننویس، ترانهسرا، پژوهشگر ادبیات فارسی، مجری رادیو و تلویزیون و مدرس دانشگاه آزاد اسلامی است. دوره کارشناسی ادبیات را در دانشگاه علامه طباطبایی، فوق لیسانس در دانشگاه آزاد کرج و دکتری ادبیات فارسی را دردانشگاه کردستان در سنندج خوانده و اکنون عضو هیئت علمی و مدرس دانشگاه آزاد کرج است. کاکاوند به تفأل حافظ و قصهگویی نیز معروف است.
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
متن کامل شعر سیاوش کسرایی:
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
برنمیشد گر زبام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد،
ردپاها گرنمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دل آشفتهی دمسرد؟
آنک،آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من
درگشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعلهی آتش،
قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمهی مهتاب؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
عشق وزیدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن،کارکردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن ؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن ؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی ِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
و رهانیدن،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی ،
زیر سقف سقف این سفالین بامهای مه گرفته،
قصههای در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن،
بی تکان گهوارهی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ؛
یا شب برفی،
پیش آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کندهای در کورهی افسرده جان افکند
چشمهایش را در سیاهیهای کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد ؛
« زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!»
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترسی بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
مرزهای مْلک،
همچو سرحدّات دامنگستراندیشه، بیسامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار
برای مشاهده ویدئوهای بیشتر اینجا کلیک کنید