سوفیانیوز
سوفیانیوز:کتاب هزار و یک شب مجموعهای است از داستانها و افسانههای قدیمی از فرهنگهای عربی، ایرانی و هندی. راوی هر کدام از این قصهها و ماجراها که اغلب در بغداد یا شهرهای ایران میگذرند، شهرزاد، دختر وزیر است که تصمیم گرفته هر شب یکی از آنها را برای پادشاه نقل کند.
به گزارش سرویس آموزش پایگاه خبری سوفیانیوز، در قسمت گذشته خواندید که شهرزاد وارد کاخ شهریار شد شروع به قصه گویی کرد او در شب اول قصه مرد بازرگان و عفریت را برای پادشاه تعریف کرد تا اینکه سپیده دم شد او لب از قصه گویی فرو بست تا پادشاه را کنجاو بماند تا جان خویش را در امان نگاه دارد که این چنین نیز شد. و اما شهرزاد در شب دوم چنین حکایت کرد:
بازرگان و عفریت (قسمت دوم)
چون شب دوم فرارسید دنیازاد به خواهر خویش شهرزاد گفت: «خواهر داستان بازرگان و عفریت را به پایان ببر شهرزاد گفت اگر پادشاه اجازه دهد «فرمانبردارم. شاه گفت: «بگو.» شهرزاد چنین گفت ای پادشاه کامروا و ای دارنده اندیشه والا..
وقتی پیر گریه گوساله را دید دلش بسوخت و به چوپان گفت این گوساله را در میان چهارپایان رها کن و عفریت از سخن و داستان عجیب او بسیار متعجب شد پیر صاحب ماده آهو گفت: ای سرور دیوها، ماجرا بدین سان گذشت و دختر عمویم این گوساله را نگاه میکرد و میدید و پی در پی اصرار میکرد که این گوساله را بکش که بسیار فربه است. اما دلم نیامد او را بکشم و به چوپان گفتم که او را ببرد و او را از آنجا برد. روز دوم نشسته بودم که چوپان پیش من آمد و گفت: «آقای من اگر به من مژدگانی دهی چیزی خواهم گفت که تو را شادمان خواهد کرد.» گفتم: «بگو خواهم داد.» گفت: «ای بازرگان من دختری دارم که در کودکی از پیرزنی که با ما زندگی میکرد جادوگری آموخته است. دیروز با گوساله ای که به من دادی به خانه رفتم و دخترم در آنجا با دیدن گوساله روی خود را پوشاند و گریست. سپس خندید و گفت:« ای پدر مگر از چشم تو افتاده و خوار و پست شده ام که با مردان بیگانه پیش من می آیی؟»
گفتم: «مرد بیگانه کیست؟ و خنده و گریه ات برای چیست؟»
گفت: «گوساله ای که با خود آورده ای، پسر جادو شده ارباب ما، بازرگان است. زن پدرش او و مادرش را جادو کرده است. علت خنده ام این بود اما گریه ام به خاطر مادر اوست که پدرش او را قربانی کرد.» از گفته او تعجب کردم و بی صبرانه منتظر دمیدن سپیده شدم تا نزد تو بیایم و ماجرا را برایت بگویم.»
سخن چوپان را که شنیدم سرمست از شادی و خوشحالی چون مستِ ناخورده می با او رفتم تا به خانۀ او رسیدم دختر چوپان به من خوشامد گفت و دستم را بوسید. سپس گوساله نزد من آمد و در برابر من به خاک افتاد به دختر چوپان گفتم: «آنچه درباره این گوساله به پدرت گفتی راست است؟» گفت: « آری ای سرور من، او فرزند دلبند و پارۀ جگر تو است.» گفتم: «ای دختر اگر او را رهایی دهی هر چه از چهارپایان و اموال نزد پدر توست به تو میبخشم.» لبخندی زد و گفت: «آقای من من نیازی به مال دنیا ندارم خلاصی پسرت تنها دو شرط دارد. نخست اینکه مرا به همسری او درآوری و دوم آنکه جادو کنندۀ او را جادو کنم و او را بازدارم وگرنه از نیرنگ او آسوده نخواهم بود.» ای دیو سخن دختر چوپان را که شنیدم گفتم: علاوه بر اموالی که نزد پدر تو دارم پسرم هم از آن تو باشد اما خون دختر عمویم را نیز بر تو مباح کردم.»
سخن مرا که شنید پیاله ای آورد و آن را از آب پر کرد، بعد افسونی بر آن فروخواند و آن را به گوساله پاشید و گفت : « اگر خدا تو را گوساله خلق کرده همچنان به آن حالت بمان و به صورتی دیگر در نیا، اما اگر افسون شده ای به فرمان خدای تعالی به خلقت نخستین خود بازگرد همین که آب بر او پاشید او به کالبد انسانی درآمد به سوی او دویده گفتم: تو را به خدا سوگند میدهم که هر چه را دختر عموی من با تو و مادرت کرده است برایم بگو او تمامی ماجرایی را که بر وِی و مادرش گذشته بود بازگفت. به او گفتم پسرم خدا رهاننده تو و گیرنده انتقام تو را همسر تو گردانید. سپس ای دیو، دختر چوپان را به همسری فرزندم درآوردم و او دختر عمویم را جادو کرد و به صورت این ماده غزال درآورد و از آن پس هر جا میروم او را با خود میبرم امروز به اینجا رسیدم و این جماعت را دیدم و حال آنها را پرسیدم آنها سرگذشت این بازرگان برایم گفتند و من همین جا نشستم تا ببینم چه پیش خواهد آمد و سرگذشت من همین بود. دیو گفت: «سرگذشت عجیبی بود و من یک سوم خون او را به تو بخشیدم. در این هنگام پیر دوم که دو تازی شکاری با خود داشت پیش آمد و گفت: ای عفریت بزرگ، اگر برایت ماجرایی حکایت کنم که از این دو سگ شکاری که برادران من هستند بر من رفته و آن را شگفت تر از آنچه اکنون شنیدی یافتی یک سوم دیگر از خون او را بر من خواهی بخشید؟ دیو گفت: حتماً ای پیر گرانمایه البته در صورتی که ماجرای تو واقعاً عجیب تر باشد.
پیر دوم گفت:ای پادشاه دیوان، بدان که این دو سگ شکاری برادران من اند و من سومین آنها هستم پدر ما مُرد و سه هزار دینار برای ما به میراث گذاشت. من دکانی باز کردم و در آن به خرید و فروش پرداختم و برادرانم برای تجارت با کاروانها سفر کردند و یک سال نزد من نبودند. دست خالی بازگشتند. گفتم: برادران عزیز مگر به شما نگفتم سفر نکنید؟ گریه کنان گفتند: «خواست خدا بود و این سخن سودی ندارد زیرا دیگر مالی برای من نمانده است.» من او را به دکان خود بردم بعد با او به حمام رفتم و یکی از جامه های فاخر خود به او پوشاندم و او را بر سر سفره نشاندم و با هم به خوردن نشستیم گفتم: «برادر جان، من سود دکان را سال به سال حساب میکنم بعد با کسر سرمایه آن را بین خودم و تو تقسیم خواهم کرد سود را شمردم و دیدم دو هزار دینار است. شکر خدا را به جا آوردم و بسیار خوشحال شدم و سود را بین خودم و او به طور مساوی تقسیم کردم و یک چند با هم به سر بردیم.
مدتی بعد برادرانم باز هوای سفر کردند و از من خواستند با آنها همراه شوم راضی نشدم و گفتم: «شما از سفر چه دستگیرتان شد که دستگیر من بشود؟ اصرار کردند من گفته آنها نشنیده گرفتم و در مغازه با هم به خرید و فروش پرداختیم و آنها از سفر روی گردان شدند تا شش سال تمام سپری شد بعد برای سفر با آنها همداستان شدم و گفتم: «برادران عزیز بیایید مال و اموالمان را حساب کنیم حساب کردیم شش هزار دینار بود. پیشنهاد کردم نیمی از آن را زیر خاک پنهان کنیم چنانچه اتفاقی برایمان افتاد به دردمان بخورد و هر یک هزار دینار برداریم و سرمایه کنیم. گفتند: «چه فکر خوبی» بنابراین داراییهایمان را دو نیم کردیم و سه هزار دینار از آن را زیر خاک پنهان کردیم و از سه هزار دینار دیگر هر یک هزار دینار برداشتیم و کالا و بار و بُنه بستیم و کشتی ای کرایه کردیم و توشه هایمان در آن نهادیم و یک ماه تمام سفر کردیم تا به شهری رسیدیم و کالاها فروختیم و از هر ده دینار یک دینار سود بردیم.
سپس روانه سفر شدیم در ساحل دریا دختری ژنده پوش یافتیم پیش آمد و دست مرا بوسید و گفت: «سرورم آیا اهل نیکوکاری و کار خیر هستی تا پاداش نیکوکاری و خوبی ات را بدهم؟» گفتم: «آری، اهل نیکوکاری و کار خیر هستم هر چند پاداشی ندهی.» گفت: «آقای من مرا به زنی بگیر و به شهر خویش ببر که من خودم را به تو بخشیدم با من خوش رفتاری کن، زیرا من خود از نیکوکاران و خوش رفتاران و از کسانی هستم که پاسخ نیکی را با نیکی میدهند و مبادا که ظاهر پریشان من تو را به اشتباه افکند.» سخن او را که شنیدم دلم بر او بسوخت زیرا این کاری بود که خداوند بزرگ میخواست پس او را با خود همراه کردم و جامه بر او پوشاندم و قالیچه ای زیبا در کشتی برای او گسترده به او خوشامد گفتم و احترامش کردم آنگاه با هم سفر کردیم و من سخت دلبسته او شدم چنان که شب و روز از هم جدایی نداشتیم و به خاطر پرداختن به او برادرانم را فراموش کردم برادرانم کینه مرا به دل گرفتند و به دارایی بسیار و زیادی اجناس و کالاهایم حسد بردند و چشم طمع به تمام دارایی ام دوختند. بنابراین برای کشتن من و تصاحب اموالم همداستان شده گفتند برادرمان را میکشیم و تمام دارایی او از آن ما خواهد شد. شیطان کار آنها را در نظرشان بیاراست هنگامی که در خواب بودم من و زنم را برداشتند و به دریا انداختند. وقتی چشم گشودم همسرم بیدار شده تکانی خورد و به صورت پری زادی درآمد و مرا با خود به جزیره ای برد و مدتی کوتاه از نزد من رفت و سحرگاه بازگشت. به من گفت: «من همسر توام که تو را با خود به اینجا آوردم و به فرمان خدای بزرگ از مرگ نجاتت دادم و بدان که من پری زاده ام همین که تو را دیدم دوستدار تو شدم و عشق تو در دل من جای گرفت. من به خدا و پیامبر او که درود و سلام خدا بر او باد ایمان دارم. با آن شکل و شمایل نزد تو آمدم تا به همسری تو در آیم و اکنون از غرق شدن رهایی ات دادم اما از برادرانت خشمگین شده ام و ناچار باید آنها را بکشم.»
ماجرا را که شنیدم بسیار متعجب شدم از کار او تشکر کردم و گفتم: «اما نباید برادرانم را بکشی.» پس سرگذشتم را از اول تا آخر برایش گفتم. با شنیدن سخنان من گفت: «همین امشب نزد آنها پرواز میکنم و کشتی آنها را غرق میکنم و آنها را میکشم.» گفتم: «تو را به خدا این کار را نکن چنانکه گفته اند: ای انسان خوب با کسی که با تو بد کرده است بدی مکن، هر چه باشد آنها برادر من اند.» گفت: «حتماً باید آنها را بکشم.» بالاخره دل او را نرم کردم او پروازکنان مرا برد و در حیاط خانه ام گذاشت رفتم و درهای خانه را باز کردم و آنچه را در خاک پنهان کرده بودم بیرون آوردم و پس از سلام و احوال پرسی با مردم دکانم را گشودم و کالاهایی برای مغازه خریدم شب وقتی به خانه باز آمدم این دو سگ را دیدم در گوشه ای بسته اند. سگها به دیدن من به سویم آمدند و گریه و زاری کردند به لباسهایم آویختند و من نمیدانستم ماجرا چیست. همسرم گفت: «این دو برادران تواند گفتم چه کسی با آنها چنین کرده است؟» گفت: «دنبال خواهرم فرستادم و او با آنها چنین کرد و آنها تا ده سال از این حالت بیرون نخواهند آمد. اکنون با سپری شدن ده سال آنها را نزد خواهر زنم میبرم تا آنها را از این حالت رهایی دهد اما در اینجا این مرد را دیدم و او سرگذشتش را برای من گفت تصمیم گرفتم تا نتیجه کار او و تو را نبینم از اینجا نروم و داستان من همین بود.» دیو گفت: «داستان عجیبی گفتی و من از یک سوم خون او گذشتم.»
آنگاه پیر سوم که ماده قاطر با او بود پیش آمد و به دیو گفت: « ای دیو داستانی عجیب تر از دو داستان قبلی برای تو میگویم و باقی خون او را به من بخش. » گفت: «باشد.» پیر سوم گفت:
پیر سوم
ای پادشاه عفریتان و ای بزرگ دیوان، این ماده قاطر زن من بود یکسالی به مسافرت رفته از او دور بودم سفرم که به انتها رسید برگشتم و شبانه پیش او آمدم. دیدم همسرم در حال خیانت به من است. مرا که دید شتابان کوزه ای آب برگرفت و چیزی گفت و بر آن دمید و بر من پاشیده گفت: «از این صورت که هستی به شکل سگ در آی.» بی درنگ به شکل سگ درآمدم، او مرا از خانه راند. از خانه بیرون آمدم و همواره این سو و آن سو سرگردان بودم تا به دکان قصابی رسیدم. جلو دکان ایستاده بودم و استخوان پاره می خوردم. صاحب مغازه مرا دید و با خود به خانه اش برد همین که دختر قصاب چشمش به من افتاد روی خود را پوشاند و گفت: «حالا دیگر مردی را همراه خود به خانه می آوری؟» پدرش گفت: «مرد کجا بود؟» گفت: «این سگ مردی است که زنش او را جادو کرده و من میتوانم او را رهایی دهم.» پدر با شنیدن سخنان دخترش گفت: «تو را به خدا او را نجات بده.» او کوزه آبی برداشت بر آن چیزی خواند و اندکی از آن را بر من پاشید و گفت: «از این شکل به شکل نخستین بازگرد.» من به صورت اولم برگشتم دستهایش را بوسیده گفتم: «می خواهم زن مرا همان گونه که مرا جادو کرد جادو کنی.» کمی آب به من داد و گفت: «این آب را هنگامی که خواب است بر او بپاش به هر شکلی که بخواهی در می آید.» وقتی او را خفته یافتم آب را بر او پاشیده گفتم: «از این شکل به شکل ماده استری در آی.» و او به صورت قاطر درآمد و او همین است که اکنون ای سلطان دیوان و پادشاه پریان به چشم خود مینگری دیو به قاطر چشم دوخت و گفت: «راست میگوید؟» قاطر سر تکان داد و به اشاره گفت: «آری راست است.» وقتی داستان به پایان رسید دیو از شدت سرخوشی به دست افشانی پرداخت و گفت: «از یک سوم خون او درگذشتم.»
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از گفتار روا فروچید. خواهرش دنیا زاد گفت خواهر عزیز داستانت چه شیرین و زیبا و چه لذت بخش و شیوا بود. شهرزاد گفت: «اگر پادشاه مرا زنده بگذارد این کجا و آنچه در شب آینده حکایت خواهم کرد کجا؟ شاه پیش خود گفت او را نمیکشم تا باقی داستان او بشنوم، زیرا داستانی شگفت است. صبح شاه به دیوان رفت وزیران و سران سپاه نزد او آمدند و به رتق و فتق امور دیوانی و حکومتی و گماشتن و برداشتن درباریان و امر و نهی پرداخت تا روز سپری شد سپس دیوان خانه را بستند.
شهریار به قصر خویش رفت. دنیازاد به خواهرش گفت: «خواهر جان داستانی را که برایم میگفتی تمام کن.» شهرزاد جواب داد: از جان و دل فرمانبردارم و در شب سوم گفت:
ای شهریار کامگار، چون پیر سوم داستانی شگفت تر از دو داستان پیشین برای دیو گفت، دیو از شدت شادمانی به دست افشانی پرداخت و گفت: «بازمانده مجازات او را به تو بخشیدم و او را به خاطر شما آزاد کردم.» بازرگان نزد آن پیرها باز آمد و شکرگزاری کرد و برای آنها آرزوی تندرستی نمود و هر یک به شهر خود بازگشتند و این حکایت شگفت تر از داستان ماهیگیر نیست شاه پرسید: «داستان ماهیگیر چیست؟ شهر زاد گفت:......
برای مطالعه مطالب بیشتر در زمینه آموزش، لطفا کلیک فرمایید: